مجلهی خبری «صبح من»: «هزار و یک شب» داستانهایی شگفتانگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرنها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستانهای هزار و یک شب خواهیم پرداخت.
تاجالملوک دوستی صمیمی و هنرمند به نام احسان خان داشت. احسان خان، نی میزد، نقاشی میکرد و بندباز خوبی هم بود. تاجالملوک به سراغ احسان خان رفت تا با او وداع کند و همهی ماجرا را به او گفت.
احسان خان: «اگر تصمیم داری به کافور بروی، بهتر است تنها نباشی. من دوست دارم تا با تو به این سفر بیایم مرا نیز با خودت ببر!»
ـ «معلوم نیست آنجا چه اتفاقاتی بیفتد و چه خطراتی مرا تهدید کند. دوست ندارنم دوستی چون تو به خاطر من به خطر بیفتد.»
ـ «تو میدانی که من هنرهای مختلفی را بلدم و دوست دارم به سرزمینهای دیگر سفر کنم تا هم هنرم را عرضه بدارم و هم هنرهای دیگر کشورها را بیاموزم. من خود دوست دارم همراه تو باشم!»
تاجالملوک وقتی اصرار احسان خان را دید، پذیرفت تا همراهش باشد. صبح که شد، تاجالملوک و احسانخان، آمادهی حرکت شدند. پادشاه، تا دروازهی قصر آنان را همراهی کرد. تاجالملوک در آغوش پدرش رفت. چشمان پادشاه، تر شد.
تاجالملوک و احسان خان، به راه افتادند…
بعد از چند هفته راه سخت و دشوار و گذر از دریاها و صحراها، تاجالملوک با احسان خان به کشور کافور رسیدند. وقتی وارد شهر شدند، شهری دیدند بزرگ با ساختمانهایی بلند و سر به فلک کشیده! شهر کافور به قدری زیبا و شگفت بود که تاجالملوک و احسان خان فراموش کردند مدتها در راه بودهاند و خیلی خستهاند! آنها به گشت و گذار در کشور کافور پرداختند.
دیگر خورشید غروب کرده و هوا تاریک شده بود. تاجالملوک و احسان خان خانهای درنزدیکی قصر پادشاه کافور کرایه کردند.
قصر پادشاه کافور، قصری باشکوه و مجلل با ستونهایی افراشته و رنگارنگ بود.
چند روزی گذشت و تاجالملوک و احسان خان به خوبی کافر را گشتند و همه جای آن را بررسی کردند. آنها هر روز به این فکر میکردند که چگونه راهی به قصر بیابند و چگونه بفهمند دختر شایستهی شهر کافور چرا از مردان متنفر است.
روزی، احسان خان در صحبت با یکی از بازاریان کافور، متوجه شد که پادشاه، سخت به نقاشی علاقهمند است و رنگها را بسیار دوست میدارد؛ پس شتابان به سوی خانه رفت.
احسان خان: «راه ورود به قصر را پیدا کردم!»
تاجالملوک: «راست میگویی؟»
ـ «آری. پادشاه کافور، سخت به نقاشی و رنگآمیزی علاقهمند است! باید به قصر برویم و خود را مسافرانی نقاش معرفی کنیم!»
ـ «اگر ما را نپذیرفتند، چه؟»
ـ «تو به هنر دوستت شک داری؟!»
ـ «هرگز! تو بهترین نقاشی هستی که در عمرم میشناسم.»
احسان خان با لبخندی گفت: «اما مشکلی وجود دارد!»
ـ «چه مشکلی؟»
ـ «شاهزاده باید شاگرد من باشد!»
ـ «ترسیدم! باشد. شاگردت خواهم بود؛ اما تو خود میدانی که در واقع، رئیس تو هستم!».
با این سخن تاجالملوک، هر دو خندیدند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.
فردا صبح، هر دو به قصر رفتند و از نگهبان خواستند تا فرماندهی قصر را ببینند. فرمانده، مردی چاق با سبیلهایی بلند و پرپشت بود:
ـ «چه میخواهید؟»
ـ «ما نقاشانی هنرمند و زبردست هستیم و شنیدهایم که پادشاه، بسیار نقاشان را گرامی میدارد. اگر اجازه دهید و به حضور ایشان، شرفیاب شویم.
فرمانده اجازه داد تا آنان وارد شوند و سپس آنان را نزد وزیر برد.
وزیر: «میگویید که نقاش هستید. درست است که شاه ما دوستدار نقاشان است اما این دلیل نمیشود که هر نقاشی را دوست بدارد! باید هنر خود را ثابت کنید!»
احسانخان: «شما درست میگویید! اگر سعادت را به ما بدهید تا هنرمان را به پادشاه نشان بدهیم، مطمئنیم که مورد قبول واقع میشویم!»
ـ «باشد. دیوار کوچکی در گوشهی قصر است؛ به آنجا بروید و طرحی بکشید. ببینم چه میکنید!»
احسان خان: «البته این کار نیاز به تلاش شبانهروزی دارد. آیا در قصر خواهیم بود؟»
ـ «آری. اتاقی در همان جا برای شما آماده خواهد شد و هر وسیلهای نیز خواستید با فرمانده در میان بگذارید! مراقب باشید که اجازه ندارید به جاهای دیگر قصر بروید و گرنه مجازات میشوید!»
احسان خان و تاجالملوک، تعظیم بلندی کردند. فرمانده نیز آنان را به گوشهی باغ قصر برد و اتاقشان را به آنان نشان داد سپس آنچه میخواستند برایشان فراهم ساخت.
ادامه دارد…
بیشتر بخوانید:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman