تاریخ : جمعه, ۳۰ شهریور , ۱۴۰۳ Friday, 20 September , 2024
3
رمان نوجوان:

شهر ارواح، فصل دوم، بخش ششم

  • کد خبر : 57502
  • 11 مرداد 1403 - 13:00
شهر ارواح، فصل دوم، بخش ششم
اینجا شهر ارواح است. شما با زامبی‌ها، اسکلت‌ها، ترول‌ها، جادوگرها و موجودات ترسناک دیگر روبرو خواهید شد. در این شهر، اتفاقات عجیب و ترسناکی رقم می‌خورد. اگر تحمل حضور در شهر ارواح را ندارید، خواندن این داستان را به شما توصیه نمی‌کنیم!

مجله‌ی خبری «صبح من»: منشی گفت: «بله؟»

ـ «با جناب پیشگو کار دارم.»

ـ «بله، الان وصل می‌کنم.»

صدای چند بوق آمد و پس از چند لحظه، اسکلت گفت: «بله؟»

ـ «سلام منم.»

ـ «چی ‌کار داری؟»

ـ «امیل می‌گه برم به سرزمین خاکی برای بازدید از قبرستان غربی. نظر شما چیه؟»

ـ «می‌تونی بری. اتفاقا خودم هم می‌خواستم بهت بگم.»

ـ «یعنی برم؟»

ـ «مشکلی نیست.»

مرد تصمیم گرفت ریسک نکند و با اتوزامبی یا اتوترول به شهر خاکی نرود. برای همین، تصمیم گرفت پیاده برود. کوله‌اش را که حاوی مایع‌های سبز رنگ بود، برداشت و به پشتش انداخت.

پیش از آن‌که حرکت کند، امیل را دید که سوار بر اسبی، چهارنعل به طرفش می‌آید.

امیل گفت: «بیا با این اسب به سفرت برو!»

مرد سری تکان داد و سوار اسب سفید رنگ زیبا شد. روز اول سفر، به خروج از شهر سپری شد. وقتی تنها یک تپه با دیوار فاصله داشت، خورشید در حال غروب بود. اندکی اندیشید و تصمیم گرفت تا سحر به مسیر، ادامه دهد و سپس تا ظهر استراحت کند.

با توجه به امکان درگیری یا روبرو شدن با گروه عجیب، این بهترین تصمیم بود.

مرد کمی به اسب استراحت داد و دوباره به ‌راه افتادند.

نزدیکی‌های سحر، به نزدیکی دیوار رسید. زیر تپه حفره‌ی بزرگی را دید. احتمالا قبلا یکی آن را کنده بود. اول اسب را به درون حفره فرستاد و سپس خودش درون حفره رفت. سرش را روی کوله‌اش گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت.

وقتی خورشید بالا آمد، مرد با صدایی از خواب پرید: «هوی آقا، از رخت خوابم بلند شو!»

مرد چشمانش را باز کرد و دید روباه زیبایی جلوی رویش ایستاده است.

با شگفتی گفت: «تو حرف می‌زنی؟!»

روباه گفت: «بله که می‌زنم. تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟»

مرد داستان چند وقت اخیرش را برای روباه گفت و روباه پرسید: «می‌تونم با تو سفر کنم؟»

مرد گفت: «اشکالی نداره.»

روباه گفت: «راستی اسمم فاکسه و ایشون؟» و به اسب سفید مرد اشاره کرد.

مرد گفت: «این برفیه؛ اسب موقت من.»

بعد از چندین دقیقه سکوت، مرد و روباه به خواب عمیقی فرو رفتند. نزدیکی‌های ظهر، مرد از خواب بیدار شد و فاکس و برفی را صدا زد…

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=57502
  • نویسنده : امیرعلی شعبانی
  • منبع : صبح من
  • 55 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.