تاریخ : پنجشنبه, ۲۹ شهریور , ۱۴۰۳ Thursday, 19 September , 2024
3
داستان‌هایی پندآموز از جوامع‌الحکایات؛

در جستجوی زنی زیبا

  • کد خبر : 57042
  • 08 مرداد 1403 - 13:00
در جستجوی زنی زیبا
در دوشنبه‌های «صبح من» همراه خواهیم شد با حکایت‌هایی شیرین از جوامع‌الحکایات؛ حکایاتی کوتاه پر از نکات و اشارات سرگرم‌کننده و اخلاقی. محمدبن عوفی با نوشتن این کتاب، نام خدا را در ادبیات کهن ایران، جاودانه کرد. این حکایات توسط ناصر کشاورز، به فارسی روان بازنویسی شده است.

حکیمی بود به نام «شنّ» که مردی بسیار دانا و دانشمند بود. همیشه دلش می‌خواست با زنی ازدواج کند که از همه‌ی زنان دیگر، داناتر باشد. به همین دلیل، به هر شهر و سرزمینی که می‌رسید، سراغ چنین زنی را می‌گرفت، اما هیچ وقت زنی با آن مشخصات، پیدا نکرده بود.

روزی، «شنّ» به سفر رفت. در میان راه، مردی را دید و با او همراه شد. کمی که رفتند، «شنّ» از مرد پرسید: «تو بر می‌نشینی یا من بر تو بنشینم؟!»

آن مرد ناراحت شد و گفت: «تو دیگر چه آدم نادانی هستی! من سنگینی دستار خودم را نمی‌توانم بکشم، چطور می‌توانم تو را سوار خودم کنم؟»

«شنّ» جوابی نداد و ساکت شد.

روز بعد، آنها به مزرعه‌ای بسیار سرسبز رسیدند. خوشه‌های بلند گندم، در باد تکان می‌خورد.

«شنّ» گفت: «به نظر تو محصول این مزرعه را خورده‌اند یا نه؟»

مرد گفت: «مگر دیوانه شده‌ای؟! محصول این مزرعه هنوز نرسیده است، چگونه آن را خورده‌اند؟»

«شنّ» دوباره ساکت شد.

چند روزی در راه بودند تا اینکه به قبیله‌ای رسیدند. مردم قبیله، مرده‌ای را روی تابوت گذاشته بودند و به قبرستان می‌بردند.

«شنّ» گفت: «به نظر تو این مرد، مرده است یا زنده؟»

مرد گفت: «قسم می‌خورم که در جهان از تو نادان‌تر، هیچ کس نیست! مرده‌ای را روی تابوت به قبرستان می‌برند و تو می‌پرسی، مرده است یا زنده؟!

هیچ احمقی چنین سوال بی‌جایی نمی‌کند. من دیگر با تو حرف نمی‌زنم. بیش از این تحمل هذیان‌های تو را ندارم.»

روز بعد، آنها به شهر رسیدند. خانه‌ی همسفر «شنّ» در آن شهر بود. او، «شنّ» را به خانه‌ی خود دعوت کرد و گفت: «دوست دارم امروز در خانه‌ی من استراحت کنی.»

«شنّ» قبول نکرد و بعد از خداحافظی از او دور شد.

آن مرد، دختری داشت، بسیار دانا و زیبا. دختر از پدر خود پرسید: «چه کسی همراه شما بود؟»

مرد گفت: «مردی به نام شنّ.»

دختر پرسید: «در راه چه حرف‌هایی با هم زدید؟»

مرد گفت: «در راه، از دست او خیلی عذاب کشیدم. مرد نادانی بود. حرف‌های چرندی می‌زد و سوال‌های احمقانه‌ای می‌کرد.»

دختر پرسید: «مگر چه می‌گفت؟»

مرد گفت: «روز اول که با من همراه شد، پرسید که تو بر من می‌نشینی یا من بر تو بنشینم؟ در حالی که می‌دید من به زحمت بار خودم را می‌کشم. روز بعد، به مزرعه‌ای رسیدیم و او پرسید که محصول این مزرعه را خورده‌اند یا نه؟ در صورتی که گندم‌ها هنوز سبز بودند. روز سوم هم مرده‌ای را دیدیم و او پرسید که این مرد، مرده است یا زنده؟ من هم با او قهر کردم و دیگر به حرف‌هایش اعتنایی نکردم.»

دختر گفت: «خیلی کار بدی کردی که او را ناراحت کردی! شما ارزش آن مرد را نفهمیدی. او باید مردی حکیم و دانشمند باشد، زیرا هرچه پرسیده از روی حکمت و دانایی بوده است.»

مرد پرسید: «تو از کجا می‌دانی؟»

دختر گفت: «وقتی پرسید که تو بر من می‌نشینی یا من بر تو نشینم، منظورش این بوده که تو داستانی می‌گویی یا من بگویم تا سرمان گرم شود و خستگی راه را احساس نکنیم. چون وقتی که دو نفر به سفری طولانی می‌روند، اگر یکی داستانی بگوید و دیگری بشنود، سرشان گرم می‌شود و از طولانی بودن راه، خسته نمی‌شوند.

وقتی پرسید که محصول این مزرعه را خورده‌اند یا نه، منظورش این بوده که صاحب آن مزرعه، بدهکار بوده و باید بعد از رسیدن محصول آن را به طلبکارهای خود بدهد. درواقع مثل این است که قبل از رسیدن محصول، آن را خورده باشد.

وقتی پرسید که این مرد، زنده است یا مرده، منظورش این بوده که آیا این مرد، نامی داشته است که بعد از مرگ او، باقی بماند یا نه؟

بهتر است که بروی و از او معذرت بخواهی و به خانه دعوتش کنی. یادت باشد که معنی حرف‌های او را بگویی تا فکر نکند که آدمی نادان هستی.»

پدر، حرف‌های دخترش را پسندید و رفت تا «شنّ» را پیدا کند. پس از مدتی او را یافت و پس از عذرخواهی بسیار، او را به خانه‌ی خود دعوت کرد. وقتی به خانه می‌رفتند معنی تمام حرف‌های او را شرح داد و گفت: «در آن زمان خیال من ناراحت بود و به جواب سوال‌های تو فکر نمی‌کردم. حالا می‌گویم که بدانی حرف‌هایت را می‌فهمیدم.».

«شنّ» گفت: «قبول نمی‌کنم. فهمیدن معنی حرف‌های من، کار تو نیست. راست بگو! این پاسخ‌ها را از چه کسی یاد گرفته‌ای.»

مرد به ناچار گفت: «حقیقت این است که من دختری دارم که در دانایی به مردان دنیا می‌خندد و عاقلان را به حساب نمی‌آورد … » و باقی ماجرا را برای «شنّ» تعریف کرد. «شنّ» وقتی این حرف را نشید، دختر را از او خواستگاری کرد. پدر رضایت داد و آن دختر، همسر «شنّ» شد. آنها که هر دو به اندازه‌ی هم دانا بودند و عقیده‌شان هم یکی بود، زندگی خود را به خوبی و خوشی آغاز کردند.

حکایت‌های پیشین:

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=57042
  • نویسنده : محمد عوفی ـ بازنویسی: ناصر کشاورز
  • منبع : قصه های شیرین جوامع الحکایات
  • 53 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.