صبح یکشنبه، ۷ مرداد ۱۴۰۳
مجلهی خبری «صبح من»: از خواب بیدار میشوم. موهایم خیس عرق است و به شدت گرمم شده. متوجه میشوم روبانی که به کولر، آویزان کردهایم، تکان نمیخورد و در واقع، کولر خاموش است. بلند میشوم تا پنجره را باز کنم. وقتی میخواهم از اتاق بیرون بروم، نگاهی به چراغ خواب برقی اتاقمان میاندازم که خاموش است و میفهمم که برق رفته است.
به اتاق پدر و مادرم و اتاق زینب هم میروم و پنجرههای اتاقهایشان را باز میکنم. به هال میآیم. چشمهایم را تنگ میکنم تا بتوانم در تاریکی، موقعیت عقربههای ساعت دیواری بزرگ را تشخیص دهم. ساعت حوالی چهار و نیم است. نماز تا نیم ساعت دیگر قضا میشود.
وضویم را میگیرم و به اتاقمان برمیگردم تا سجادهام را بردارم. سجاده را از زیر کوهی از لباسهای امیرعباس بیرون میکشم و در هال پهن میکنم. میروم و پدر و مادرم و زینب را بیدار میکنم تا نمازشان را بخوانند.
حدوداً یک ربع ساعت بعد، همه در تخت خوابهایمان دراز کشیدهایم. صدای تق تق برخورد دنبالهی دستبند مادرم با بادبزن چوبیاش، به من آرامش میدهد. چند دقیقهی بعد، صدا قطع میشود. چشمهایم را بستهام و تلاش میکنم بخوابم. اما گرما بیخوابم کرده. ناگهان و بی هیچ دلیل خاصی، یاد خوابهایم میافتم. دوست دارم بدانم در این مدت که خواب ندیدهام، چه اتفاقاتی را از دست دادهام.
موبایلم را برمیدارم. دکمهاش را میزنم تا روشن شود. نور زیادش در آن تاریکی، باعث میشود چشمهایم را ببندم. از لای مژههایم نگاه میکنم و نورش را کم میکنم. حالت پروازش را غیرفعال میکنم و در اینترنت، به جست و جو مشغول میشوم.
کمی بعد، متوجه میشوم که چند روز پیش، اهل بیت امام(ع) از کوفه رهسپار شام شدهاند و تمام مدت اقامتشان در کوفه را در زندان این شهر روزگار میگذراندند. چند بار خدا را به خاطر ندیدن خواب ماجرای دیدار «ابن زیاد» با خانوادهی امام حسین(ع) شکر میکنم.
چشمهایم کم کم گرم میشود. موبایل را دوباره در حالت پرواز قرار میدهم و کناری میگذارم. به پشت میخوابم تا گرما کمتر آزارم بدهد. کم کم به خواب میروم.
صدایی عجیب و موزون و آشنا، توجهم را جلب میکند. چشمهایم را باز میکنم. توقع دارم امیرعباس را ببینم که با روشهای خاص خودش مرا از خواب بیدار میکند. اما به جایش، صحرایی خشک و بی آب و علف را میبینم. شگفتزده میشوم وقتی که میفهمم صدایی که توجهم را جلب کرد، صدای زنجیرهایی بود که از پشت سرم میآید و مدام نزدیکتر میشود.
چند قدم عقبتر میروم. صداها به من میرسند و بیاعتنا به من، از کنارم میگذرند. میدانم این صدای زنجیرهای بسته شده به دست و پاهای چه کسانیست. بنابراین، با خودم عهد میبندم که هرگز به بالا نگاه نکنم. به جایش، به زمین و پاهایی که از جلویم رد میشوند و خیلی هم زیادند، خیره میشوم؛ پاهای اسب، پاهای شتر، پاهایی در چکمه، پاهایی به زنجیر بسته شده، پاهایی بدون کفش، پاهایی خاکی، پاهایی کوچک، پاهایی بزرگ.
از میان چکمههای خاک گرفتهی سربازان سرخپوش، تعدادی پارچهی آویزان را تشخیص میدهم که با هر حرکتی، تکان میخورند و موج برمیدارند. کمی طول میکشد تا بفهمم که این پارچههای پاره پوره و خاک گرفته، در واقع چادر زنان و دختران اهل حرمند. آن قدر خاکی شدهاند که به زخمت میتوانم رنگشان را تشخیص بدهم.
نفسم بند میآید. خون در رگهایم میجوشد و باد کردن رگ غیرتم را حس میکنم. فقط برای یک لحظه که شاید حتی از ثانیه هم کمتر بود، از ذهنم میگذرد که این اسیران، خواهران و عمهها و خالهها و خلاصه، فامیلهایم هستند. نمیتوانم فقط گوشهای بایستم و نگاه کنم. اما کاری هم از دستم ساخته نیست. سربازان، چند هزار نفرند و من، فقط یک نفر.
صحرا کم کم در مقابل چشمهایم مات میشود و اتاقم کم کم ظاهر میشود. چشمم به چراغ خواب اتاقمان میافتد که بیهوده در روشنایی دلپذیر روز، روشن مانده. متوجه میشوم که برق آمده و باد نهچندان خنک کولر، دارد از پنجرهها به بیرون میرود. تند تند، پنجرهها را میبندم. نمیخواهم ادارهی برق در قبضی که برایمان میفرستد، عکس یک شکلک ناراحت را بکشد!
تشنهام. گرمای هوای خانهمان و گرمای هوای صحرا، باعث میشوند که بخواهم به آشپزخانه بروم و یک لیوان آب برای خودم بریزم. همان طور که آب یخ داخل لیوان را حریصانه مینوشم، به ساعت دیواری نگاه میکنم که حوالی نه را نشان میدهد. صدای خر و پف پدرم نشان میدهد که حالا حالاها قصد بیدار شدن ندارد و میخواهد از این یک روز تعطیلی ناگهانی، نهایت استفاده را کند.
دوباره به اتاقم برمیگردم. میخواهم روی تخت خوابم بنشینم که یادم میافتد امروز بعد از چند روز، دوباره خواب دیدهام! به سرعت از گوشهای، مُهری پیدا میکنم و روی فرش کف اتاق میگذارم. روی فرش زانو میزنم و به طرف قبله میچرخم. سجدهی شکری به جا میآورم و مهر را دوباره سر جایش میگذارم.
نمیخواهم بخوابم. همین طوری هم کم کم دارم به خرس تابستانخواب تبدیل میشوم! کاغذ سفید نویی را روی تخته شاسی چوبی میگذارم و مداد و پاککنم را برمیدارم. روی تخت خوابم که دراز میکشم و موقعیتم را تنظیم میکنم، خیلی ناگهانی یاد زینب و حسرتش برای رفتن به کربلا میافتم. خواهر بیچارهی من! به نظرم چندان در راحت کردن خیالش موفق نبودم. یادم هست که بعد از نماز که از جلوی در اتاقش میگذشتم، صدای گریهی آرامَش و التماسهای آهستهاش را شنیدم. دوست دارم یک جوری به او اطمینان بدهم و خیالش را راحت کنم. اما چطور؟
فکرم به شدت مشغول است. به یک نقشهی درست و حسابی نیاز دارم. از مغرم توقع دارم درست مثل داستانها، همین الان یک نقشهی درست و حسابی برایم بفرستد. اما از پذیرفتن این دستور، سر باز میزند. نیم ساعتی، همان طور که مدادم را لای انگشتانم میچرخانم، با تمام قدرت فکر میکنم.
آخر سر، هیچ نقشهی خوبی به ذهنم نمیرسد. در حال حاضر، فقط از چند چیز مطمئن هستم؛ یک، مغزم درد میکند؛ دو، هیچ کاری از دست من ساخته نیست و سه، باید همه چیز را به خود امام حسین(ع) بسپارم چون مطمئنم امام حسین(ع) خیلی بهتر از من میتواند خودم و خانوادهام را غافلگیر کند!
بخش پیشین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman