تاریخ : یکشنبه, ۱۸ شهریور , ۱۴۰۳ Sunday, 8 September , 2024
2

تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش سی‌ و یکم

  • کد خبر : 56811
  • 06 مرداد 1403 - 11:20
تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش سی‌ و یکم
امروز، به نظرم یک شنبه‌ی گرم و معمولی‌ست. مادرم، ناهار می‌پزد، زینب، کتاب می‌خواند، من نقاشی می‌کشم و امیرعباس هم ماشین‌هایش را روی فرش، راه می‌برد. ناگهان صدای زنگ تلفن در گوش‌هایم می‌پیچد و باعث می‌شود، دستم خط بخورد. امیرعباس می‌دود تا گوشی را به مادرم برساند.

صبح شنبه، ۶ مرداد ۱۴۰۳

مجله‌ی خبری «صبح من»: از وقتی که با محمد صحبت کرده‌ام، حالم خیلی بهتر شده. دیگر راحت‌تر می‌توانم نفس بکشم و آرام‌تر شده‌ام. دیگر با امیرعباس، بحث نمی‌کنم و حتی حاضر شده‌ام که امروز صبح، با هم کارتون ببینیم؛ کارتونی که از نظرم بی‌معناترین کارتون دنیاست!

مادر و پدرم از تغییر ناگهانی رفتارم، تعجب کرده‌اند. شنیدم که دیروز، مادرم یواشکی به پدرم می‌گفت: «هر وقت بداخلاق شد، باید بفرستیمش پیش محمد. پسره، سیده. دستش شفاست!» و دیدم که پدرم حیرت‌زده با مادرم موافقت کرد.

امروز، به نظرم یک شنبه‌ی گرم و معمولی‌ست. مادرم، ناهار می‌پزد، زینب، کتاب می‌خواند، من نقاشی می‌کشم و امیرعباس هم ماشین‌هایش را روی فرش، راه می‌برد. ناگهان صدای زنگ تلفن در گوش‌هایم می‌پیچد و باعث می‌شود، دستم خط بخورد. امیرعباس می‌دود تا گوشی را به مادرم برساند.

مادر، مشغول صحبت می‌شود و ما هم به ادامه‌ی کارهایمان می‌رسیم. تصمیم می‌گیریم خط‌خوردگی نقاشی‌ام را پاک کنم. دستم را به دنبال جامدادی‌ام، روی زمین می‌کشم اما متوجه می‌شوم که امیرعباس، جامدادی‌ام را به عنوان ماشینی، برداشته و آن سر خانه پارک کرده. می‌گویم: «میشه جامدادیمو بدی؟»

می‌گوید: «الان چراغ قرمزه. باید صبر کنی سبز بشه، بعد با ماشین‌های دیگه بیاد پیشت!»

می‌پرسم: «اون وقت کی چراغ سبز می‌شه؟»

می‌گوید: «هزار ثانیه مونده!»

آه می‌کشم. مطمئنم از نظر امیرعباس، بین ده و هزار و صد و ده هزار، هیچ تفاوتی وجود ندارد. رویم را به طرف زینب برمی‌گردانم: «زینب! تو بهش یه چیزی بگو. جامدادی‌م رو نمی‌ده!»

زینب، واکنشی نشان نمی‌دهد. چشم‌هایش تند تند خطوط کتاب را دنبال می‌کنند. در چشم‌هایش، حلقه‌ی اشکی را می‌بینم. پایش را تکان می‌دهم. جا می‌خورد. با گیجی می‌پرسد: «چیزی گفتی؟»

به امیرعباس اشاره می‌کنم: «جامدادی‌م نمی‌ده!»

موهایش را پشت گوشش می‌فرستد و می‌گوید: «جامدادی‌شو بده.» و دوباره غرق خواندن کتاب می‌شود.

امیرعباس دوباره مشغول بازی می‌شود و اهمیتی نمی‌دهد. زیر لب می‌گویم: «خیلی تأثیرگذار بود!» خم می‌شوم تا بتوانم عنوان کتاب را بخوانم و ببینم چه چیزی زینب را اینقدر مجذوب کرده، به نظرم، این همان کتابی بود که دو روز پیش که با دوستانش به باغ کتاب رفته بود، خرید. برای من، یک تخته شاسی چوبی و نشان کتابی با طرح نخل و برای امیرعباس هم یک موتور اسباب‌بازی خریده بود؛ موتوری که الان در صف ماشین‌ها، روبروی جامدادی من ایستاده و تخته شاسی هم الان زیر کاغذی است که طرح در ذهنم روی آن نقش بسته. منتظر می‌مانم تا چراغ خیالی امیرعباس سبز شود و جامدادی‌ام به طرف من حرکت کند.

چند دقیقه‌ای طول می‌کشد تا جامدادی به من برسد. سریع زیپش را باز می‌کنم و پاک‌کن و مداد رنگی‌هایم را برمی‌دارم و دوباره، جامدادی بدبختم را راهی ترافیک سنگینی که امیرعباس راه انداخته، می‌کنم.

تا خط خوردگی را پاک می‌کنم، مادرم تلفن را قطع می‌کند و از آشپزخانه بیرون می‌آید. می‌گوید: «بلند بشید آماده بشیم.»

زینب، نشان کتاب چوبی‌اش را که دقیقا مثل مال من است، لای کتابش می‌گذارد و می‌پرسد: «کجا؟»

مادرم می‌گوید: «خاله‌تون هوس کرده یه مهمونی بده و طبیعتاً، ما هم دعوتیم. ناهارو اونجا می‌خوریم. باباتون هم الان میاد. نمازتون رو بخونید و آماده بشید. زود!»

من و زینب و امیرعباس به هم نگاه می‌کنیم. من و زینب، خیلی خوب حال یکدیگر را می‌فهمیم. خاله‌هایمان، پسرهایی هم‌سن‌وسال امیرعباس دارند و امیرعباس با آنها بازی می‌کند. اما من و زینب نه آن قدری بزرگ شده‌ایم که بزرگترها آدم حسابمان کنند و بتوانیم در بحث‌هایشان شرکت کنیم و نه آن قدری بچه هستیم تا با امیرعباس و پسرخاله‌هایمان بازی کنیم. تنها کسی در فامیل که هم‌سن‌وسال من است، پسر دایی مهدی، حامی، است که الان در خرمشهر زندگی می‌کند. اما زینب هیچ کس را در فامیل ندارد. در حال حاضر، هر دویمان بدشانس هستیم. امان از نوجوانی!

می‌گویم: «امیرعباس! اسباب‌بازی‌هاتو جمع کن!»

اهمیتی نمی‌دهد. دورتادور هال می‌چرخد و بازی می‌کند. مادرم از اتاق بیرون می‌آید و دستور می‌دهد: «امیرعباس! شنیدی برادرت چی گفت؟ اسباب‌بازی‌هاتو جمع کن!»

باز هم اهمیتی نمی‌دهد. مادرم ناگهان از کوره در می‌رود و می‌گوید: «اگه اسباب‌بازی‌هاتو جمع نکنی، نمی‌بریمت! اون وقت، حسین و علی هم منتظرت نمی‌مونن و خودشون بازی می‌کنن‌ ها!»

برادر کوچکم با شنیدن نام پسرخاله‌هایمان، وا می‌رود و با غرغر، مشغول ریختن اسباب‌بازی‌هایش در سبد بزرگی می‌شود. یاد جامدادی‌ام می‌افتم و پیش از آن که با بازی دیگری از طرف امیرعباس شکنجه شود، نجاتش می‌دهم.

وسایلم را به اتاقم می‌برم. وضو می‌گیرم و نماز می‌خوانم. پیراهن مشکی و شلوار جین سنگ‌شورم را از کمد برمی‌دارم. برخلاف بقیه‌ی پسرهای هم‌سن‌وسالم که تیشرت دوست دارند، من از پیراهن مردانه خوشم می‌آید. همان طور که دکمه‌های پیراهن را می‌بندم، با نگاهم دنبال جوراب‌هایم می‌گردم. آخر سر، پیدایشان می‌کنم و آنها را می‌پوشم. کمی به خودم ادکلن می‌زنم و موهایم را شانه می‌کنم. چون کاری برای انجام دادن ندارم، به اتاق زینب می‌روم.

زینب، نمازش را تازه شروع کرده. چهار زانو روی تختش می‌نشینم و منتظر می‌مانم. روی ساق پایم ضرب می‌گیرم. زینب همان طور که به رکوع می‌رود، با گوشه‌ی چادرش به دست من می‌زند. دیگر ضرب نمی‌زنم. در عوض بلند می‌شوم تا گوشه و کنار اتاق خواهرم چرخی بزنم.

کاغذ رنگی زردی روی دیوار روبه‌روی تخت زینب، توجهم را جلب می‌کند. به طرف کاغذ رنگی می‌روم. صدای خش خش چادر زینب را می‌شنوم که دست‌هایش را برای قنوت بالا می‌برد. یک قدم دیگر به طرف دیوار می‌روم. دعایی در قنوت زینب، باعث می‌شود سر جایم خشک شوم و یخ کنم. می‌شنوم که زینب با لحنی التماس‌وار، می‌گوید: «اللهم ارزقنا زیارت الحسین!»

اشک در چشمانم جمع می‌شود. پلک می‌زنم تا اشکم نریزد. به کاغذ رنگی می‌رسم. زیرش، تصویری از حرم امام حسین است که به شکل قلب، بریده شده و بالایش نوشته: «مثلاً تو قبول کردی… کوله‌بارمو من بستم… مثلاً من الان توی… راه کرب و بلا هستم… مثلاً رسیدم، دارم… زیارت‌نامه می‌خونم… مثلاً من الان تو… ایوون حرمت زیر بارونم…»

شعرش آشنا به نظر می‌رسد و مطمئنم که متن یک مداحی است. کاغذی به رنگ سبز، کمی آن طرف‌تر توجهم را جلب می‌کند. روی این هم مثل آن کاغذ، عکسی از گنبد امام حسین است که به شکل قلب، بریده شده و زیرش نوشته: «دلتنگم یا حسین… دلتنگ کربلا… می‌گردم در پی‌ات… در هر رؤیا…»

کاغذ آبی رنگی بالای میز زینب چسبانده شده. عکس حرم حضرت عباس هم مثل دو عکس دیگر به شکل قلب، بریده شده و کنارش نوشته: «نفس نفسم ذکر کربلاست… کربلا می‌خوام اباالفضل!»

کاغذهای دیگری را به رنگ‌ها و اندازه‌های مختلف می‌بینم که روی هر کدام، عکسی چسبانده شده و متنی از یک مداحی کنارش نوشته شده که هر کدام حاکی از دلتنگی برای کربلاست. این کاغذها، جایگزین کاغذهای برنامه‌ریزی درسی شده‌اند که بعد از کنکور، با خوشحالی توسط زینب، پاره پاره شدند. با حیرت، جلوی هر یک می‌ایستم و متنشان را می‌خوانم. متوجه نمی‌شوم که زینب هر دو نمازش را تمام کرده و پشت سرم ایستاده. انگشت‌هایش را روی شانه‌ام حس می‌کنم و از جا می‌پرم. می‌پرسم: «کی اینا رو چسبوندی؟»

می‌گوید: «از اول محرم.» و مشغول تا کردن چادرش می‌شود. سجاده‌اش را تا می‌کند و گوشه‌ای می‌گذارد. موهایش را باز می‌کند. می‌بینم که مانتو عبایی مشکی‌اش را پوشیده. جلوی آینه می‌ایستد و مشغول شانه زدن موهایش می‌شود. تماشایش می‌کنم که موهای بلند و صاف مشکی‌اش را می‌بافد و طوری جمع می‌کند که مزاحمش نباشد.

روسری مشکی منگوله‌دارش را برمی‌دارد و روی تخت پهن می‌کند. طلق روسری‌اش را لای روسری می‌گذارد و روسری را روی سرش می‌گذارد. گیره‌ی روسری‌اش را از قوطی کوچکی که روی میزش گذاشته، برمی‌دارد و مشغول کلنجار رفتن با روسری می‌شود.

با بغض می‌پرسم: «این قدر دلت کربلا می‌خواد؟»

از توی آینه نگاهم می‌کند و نفس عمیقی می‌کشد. آهسته می‌گوید: «شاید حتی بیشتر. خیلی خیلی بیشتر.»

چادر عربی‌اش را از پشت در برمی‌دارد و سر می‌کند. نمی‌دانم چطور باید به او بگویم که قول کربلا را از خود امام حسین گرفته‌ام. کیف طوسی‌ رنگش را روی شانه‌اش می‌اندازد. دستش را می‌گیرم. نگاهم می‌کند. سعی می‌کنم صدایم نلرزد. می‌گویم: «امسال می‌ریم کربلا. فقط یه کم صبر کن.»

زینب کمی اخم می‌کند: «از کجا این قدر مطمئنی؟»

نمی‌دانم چطور بگویم که نه دروغ باشد و نه مجبور باشم که تمام ماجرا را برایش بگویم. آخر سر مِن‌مِن‌کنان می‌گویم: «خواب دیدم.» جوابی راحت و سر راست که نه کاملاً دروغ است و نه کاملاً حقیقت.

لبخند غمگینی می‌زند. کمی خم می‌شود و موهایم را می‌بوسد. با هم از اتاق بیرون می‌رویم. از آنجایی که اداره‌های تهران امروز زود تعطیل می‌شوند، پدرم را می‌بینم که تصویرش در آیفون پیداست که کنار تیبایمان در خیابان ایستاده و انتظارمان را می‌کشد. کمی بعد، هر پنج نفرمان در ماشین نشسته‌ایم و در ترافیک سر ظهر خیابان‌های تهران، گیر افتاده‌ایم.

پدرم مدام غر می‌زند که مجبور است برای یک مهمانی که روز شنبه است، از این سر تهران به آن سر تهران برود و در ترافیک گیر بیفتد. مادرم پیام‌هایش را چک می‌کند. امیرعباس خوشحال است و مدام حرف می‌زند. من در افکار خودم غرق شده‌ام و زینب از پنجره به بیرون خیره شده. می‌بینم که لب‌های زینب تکان می‌خورند و از آنجایی که لب‌خوانی را کمی بلدم، می‌فهمم متن همان مداحی را می‌خواند که خودش روی کاغذ زرد نوشته بود. دلم برای خواهرم می‌سوزد. در دل التماس می‌کنم: «آقا؟ نمیشه زودتر بیایم کربلا؟ فقط به خاطر زینب؟»

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=56811

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.