تاریخ : یکشنبه, ۴ آذر , ۱۴۰۳ Sunday, 24 November , 2024
5

تاج‌الملوک و احسان خان و بانو محبوبه ـ ۱

  • کد خبر : 56818
  • 06 مرداد 1403 - 13:00
تاج‌الملوک و احسان خان و بانو محبوبه ـ ۱
«هزار و یک شب» داستان‌هایی شگفت‌انگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرن‌ها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستان‌های هزار و یک شب خواهیم پرداخت.

در گذشته‌های دور، پادشاهی خردمند زندگی می‌کرد. این پادشاه، پسری به نام «تاج‌الملوک» داشت. پدر که می‌دانست تاج‌الملوک، جانشین وی خواهد بود، سعی می‌کرد همه‌ی علوم و فنون لازم را به فرزند بیاموزد تا وی در آینده، پادشاهی شایسته برای مردم باشد.

سال‌ها از پی هم می‌گذشت و تاج‌الملوک، هر روز برومندتر از دیروز می‌شد.

روزی، پادشاه وزیر کاردان خود را احضار کرد و به او گفت: «می‌دانی که تاج‌الملوک، جوانی برومند شده و بر تمام علوم و فنون روزگار، احاطه پیدا کرده است؛ اکنون زمان آن رسیده تا همسری نیکو برای او انتخاب کنیم. دوست دارم همسر تاج‌الملوک، چون خود او، جوانی دانا و برازنده باشد!»

وزیر: «آنچه می‌فرمایید، درست است. باید دختری شایسته برای تاج‌الملوک، انتخاب کنیم! اگر چند روزی مهلت دهید، به دنبال بهترین، داناترین و زیباترین دختر عالم می‌گردم تا به شما معرفی نمایم!»

پادشاه از وزیر خواست تا زودتر این کار را انجام دهد.

وزیر، شبانه‌روز به تحقیق درباره‌ی شایسته‌ترین دختر روی زمین پرداخت و از هرکه می‌شناخت، سراغ چنین دختری را می‌گرفت.

چند روزی گذشت و وزیر نزد پادشاه رفت.

وزیر: «ای پادشاه دانا! من تا می‌توانستم درباره‌ی امری که دستور داده بودید، تحقیق کردم. در سرزمینی دوردست به نام کافور، پادشاهی زندگی می‌کند که دختری به نام محبوبه دارد. محبوبه دختری است که از هر نظر شایسته است. او تمامی دانش‌های مربوط به زنان را نیک می‌داند تا جایی که گاهی حتی پدرش هم در امور مملکت‌داری، از او نظر می‌خواهد. علاوه بر این، محبوبه بسیار زیباست! اما … اما مشکلی وجود دارد!»

ـ «چه مشکلی؟»

ـ «او از مردان گریزان است! تا به حال شاهزادگان فراوانی از او خواستگاری کرده‌اند اما او به هیچ کدامشان، پاسخ مثبت نداده است.»

ـ «عجب! چرا دختری این چنین خردمند، چنین می‌کند؟!»

ـ «هیچ کس نمی‌داند. بعضی می‌گویند او عیب و ایرادی دارد! بعضی می‌گویند جن‌ها به او اجازه‌ی ازدواج نمی‌دهند و او عروس جنیان است!»

ـ «بگویید تاج‌الملوک بیاید!»

تاج‌الملوک به قصر آمد و دست پدر را بوسید و دست به سینه ایستاد.

تاج‌الملوک: «ای شاه شاهان، با من امری دارید؟»

ـ «پسرم، به راستی که تو فرزندی شایسته برای من هستی و می‌دانم که جانشینی نیکو نیز برایم خواهی بود. دوست دارم تا عمرم باقی است، دامادی‌ات را ببینم و آنگاه تاج و تخت را به تو بسپارم!»

تاج‌الملوک از خجالت، سر به زیر انداخت و گفت: «آنچه شما بخواهید، اطاعت می‌کنم!»

ـ «از وزیر خواستم تا زیباترین و شایسته‌ترین دختر را به من معرفی کند. او نیز بسیار گشت و اکنون می‌گوید که شایسته‌ترین دختر برای ازدواج با تو، دختر پادشاه کشور کافور است؛ اما مشکلی وجود دارد. او از شوهر، گریزان است! نخست خواستم تا دختر دیگری برای تو برگزینم اما دیدم این ماجرا، امتحان خوبی برای سنجش توانایی و دانایی تو خواهد بود! می‌خواهم ببینم می‌توانی او را به دست بیاوری یا نه!»

ـ «دستور شما چیست؟»

ـ «چون غریبه‌ها به کشور کافور برو خود را معرفی نکن! تنها با نشان دادن توانایی‌های خود، سعی کن داماد کشور کافور شوی.»

وزیر: «پادشاه مرا عفو بفرمایید، این کار خطرناکی است! می‌تترسم برای شاهزاده اتفاقی بیفتد!»

ـ «اگر تاج‌الملوک به راستی جوان شایسته‌ای باشد، نیازی به شاهزاده بودند ندارد! او باید بدون این لقب‌ها توانایی‌اش را نشان بدهد! چه می‌گویی فرزندم؟»

ـ «اگر شما دستور دهید، همین فردا راه می‌افتم.»

ـ «هرچه لازم داری، برای سفرت، همراه ببر!»

تاج‌الملوک از خمدت پدر مخرص شد و رفت تا برای سفر آماده شود.

ادامه دارد…

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=56818
  • نویسنده : احسان عظیمی
  • منبع : هزار و یک شب
  • 110 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.