مجلهی خبری «صبح من»: تخت خواب سیاهرنگی در وسط اتاق بود و پردههای خاکستری از بالای تخت، آویزان بودند. دیوارها، رنگ مشکی زیبایی داشتند و فرشی مانند فرشی که در راهرو بود، داخل اتاق پهن بود.
مرد ماجرا را برای اسکلت تعریف کرد و افزود: «به نظرت مخفیگاه خوبی رو انتخاب کردیم؟»
اسکلت گفت: «بدک نیست اما خیلی هم امن نیست. باید هرچه زودتر بری و برش داری.»
مرد گفت:« ببین من هرجا که میرم، دنبالم میان. لطفا یک مخفیگاه خوب بهم معرفی کن. من نمیتونم هرروز با اونها مبارزه کنم.»
اسکلت گفت: «به نظرم میتونی چند روز توی کاخ من بمونی. اینجا محافظها زیادن و احتمال اینکه تهدید و مجبور به مبارزه بشی، کمتره.»
اسکلت به مرد اتاقی داد و مرد در اتاق، اسکان کرد.
چند روز بعد، مرد از زندگی در کاخ اسکلت خسته شد. او باید به تحقیقات خودش ادامه میداد؛ نه اینکه در تخت گرم و نرم استراحت کند. بنابراین با اسکلت صحبت و مجوز خروج از کاخ را دریافت کرد.
مرد در ایستگاه منتظر ماند تا یک اتوزامبی او را به هتل محلهی فقیرنشین ببرد. بعد از چندین ساعت، اتوزامبی جلوی هتل توقف کرد و مرد پیاده شد.
مرد وارد هتل شد و با تعجب، با خرابهای روبرو شد. کلید خونین اتاق پیشین خود را روی زمین پیدا کرد. کلید را برداشت و به اتاق ۲۳ رفت. از روی در کنده شده عبور کرد و کاشی زیر تخت را برداشت. خبری از مدارک معتبرش نبود و به جای آنها، چندین بسته مایع شفاف سبز رنگ، جاسازی شده بود.
مرد قوطی حاوی مایع را برداشت و متوجه عنوان روی درب بطری شد: «پودر سری و مخصوص؛ استخراج شده از معادن شفق قطبی.»
مرد، قوطیها را در کیفش قرار داد و سریع از هتل بیرون آمد. با خودروی یک ترول به ساختمان تجسس رسید. در زد و همان ترول دوباره در را باز کرد. با دیدن مرد، کنار رفت و او وارد شد. مرد سریع به اتاق تجسس رسید و در زد. باز هم همان زامبی در را باز کرد و با دیدن مرد، راه عبور را باز کرد.
مرد دید خبری از بقیه گروه نیست و فقط امیل پشت میز نشسته است و دارد کتابی با عنوان: «شب تاریک، جاسوسهای مخفی» را میخواند.
امیل چشمش به مرد افتاد و پرسید: «تو اینجا چی کار میکنی؟»
مرد ماجراهای چندوقت اخیر را برای خونآشام شیکپوش تعریف کرد.
امیل گفت: «یکی از قوطیهای اون مایع رو میشه به من بدی؟ میفرستم آزمایشگاه اختصاصیم تا تحقیقات لازم رو انجام بدن. خودت هم برو به قبرستان غربی در شهر خاکی. خیلی دور نیست. بهتره به اونجا سر بزنی. اگر تو امتداد دیوار سرزمین زامبیهای اعراب حرکت کنی، در آخر به شهر خاکی میرسی. اگر هم تمایل داشته باشی، میتونی به سرزمین زامبیهای اعراب بری.»
مرد یکی از قوطیها را به امیل داد و پرسید: «اینجا تلفن داری؟ یک تماس اضطراری دارم.»
امیل به مرد یک تلفن برنزی رنگ را نشان داد و مرد شمارهی منشی اسکلت را گرفت.
ادامه دارد…
بخشهای پیشین:
- شهر ارواح، فصل دوم، بخش چهارم
- شهر ارواح، فصل دو ـ ۳
- شهر ارواح، فصل دو ـ ۲
- شهر ارواح، فصل دو ـ ۱
- شهر ارواح ـ فصل اول ـ ۳
- شهر ارواح ـ فصل اول ـ ۲
- شهر ارواح ـ فصل اول
- شهر ارواح ـ مقدمه