چهارشنبه، ۳ مرداد ۱۴۰۳
مجلهی خبری «صبح من»: از بعدازظهر شنبه که تکیه را با کمک بچهها جمع کردیم، اتفاق خاصی نیفتاد. چند روز قبل از آن هم مادربزرگ و داییهایم به خرمشهر بازگشتند و دوباره تنها شدیم.
حوصلهام در خانه سر رفته است. انگار هیچ کاری برای انجام دادن ندارم. از بیکاری متنفرم! چند روز است که جز خوردن و خوابیدن، کار دیگری انجام ندادهام. روی کاناپه دراز میکشم و بیهدف، کانالهای تلویزیون را بالا و پایین میکنم. وقتی از تلویزیون ناامید میشوم، آن را خاموش کرده و کنترل را به کناری میاندازم. آه میکشم و به ساعت خیره میشوم که ۱۱ ظهر را نشان میدهد.
زمان خیلی برایم کُند میگذرد. هر کسی کاری برای انجام دادن دارد به جز من. زینب، گلدوزی میکند و امیرعباس هم به قول خودش، «جنگ هستهای بازی»!
مادرم که روی مبل نشسته و کتاب میخواند، از بالای عینک مطالعهاش نگاهی به من میکند که در حال غلت زدن روی کاناپه هستم. نشان کتابی را که برای تولدش به او هدیه دادهام، لای کتاب قطورش گذاشته و میگوید: «بلند شو برو یه کاری بکن. این چیه همهش افتادی اینجا؟»
میگویم: «کاری برای انجام دادن ندارم.»
کتابش را روی پایش قرار میدهد و میگوید: «میخوای برو با دوچرخهت یه دوری توی پارک بزن تا حال و هوات عوض بشه.»
مینشینم و میگویم: «آخه هوا خیلی گرمه!»
زینبت ناگهان میگوید: «مامان! من میدونم مشکلش چیه!»
نفسم بند میآید. او چطور از افکار من باخبر شده؟ از کجا فهمیده که چون دیگر خواب نمیبینم، اعصابم به هم ریخته؟ چطور توانسته بفهمد که رازی بزرگ را به زور در قلبم جای دادهام و دیگر تحمل ندارم که بار سنگینش را روی شانهام احساس کنم؟
با نگرانی، نگاهش میکنم.
عینکش را روی بینیاش جابجا میکند و در حالی که تلاش میکند سوزنش را نخ کند، میگوید: «امیرحسین دلش برای رفقاش تنگ شده.»
نفسم را با آسودگی بیرون میدهم. چقدر بیخودی نگران شده بودم!
مادرم، عینکش را در قابل عینک مشکی رنگش قرار داده و میگوید: «راست میگه. یه زنگ بزن به محمد. یه قراری با هم بذارید.»
میگویم: «شاید سرش شلوغ باشه. مزاحمش میشم.»
مادرم بلند میشود و به طرف آشپزخانه میرود. در همین حال میگوید: «یه پیام بدی که ضرری نداره.»
گوشیام را برمیدارم و «ایتا» را باز میکنم. برای محمد مینویسم: «سلام. خوبی؟ چه خبر؟»
نمیدانم با چه معجزهای همان لحظه آنلاین میشود و برایم مینویسد: «سلام. تو خوبی؟ پارسال دوست، امسال آشنا!»
پاسخی نمیدهم. مینویسد: «امروز بعدازظهر وقت داری؟»
ناگهان، هیجانزده میشوم. نمیدانم از کجا فهمید که نمیدانستم چطور به او بگویم میخواهم ببینمش!
مینویسم: «تا دلت بخواد، وقت خالی دارم!»
مینویسد: «اما من وقت ندارم!» و یک شکلک خنده، چاشنی جملهاش میکند.
مینویسم: «بیمزه!» و شکلکی برایش میفرستم که دهانش، یک خط صاف است.
مینویسد: «فردا چطور؟؟ صبح زود خوبه که هوا خنکه؟»
شکلکی که یک انگشت شست را بالا گرفته، برایش میفرستم. پیامم، دو تا تیک میخورد و بعد، محمد آفلاین میشود.
گوشیام را خاموش میکنم و کناری میگذارم.
زینب میپرسد: «خب، چی گفت؟»
میخواهم حرفی راجع به فضولی و این جور چیزها بزنم که به موقع، جلوی خودم را میگیرم. میگویم: «قرارمون فردا صبحه!»
ذهنم دیوانهوار حرفهایی را که میخواهم به او بگویم، گلچین میکند. مطمئنم که تمام این حرفها را فراموش میکنم ولی دست خودم نیست. برای دیدن محمد هیجان دارم. نمیتوانم تا فردا صبر کنم!
بخش پیشین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman