تاریخ : چهارشنبه, ۷ آذر , ۱۴۰۳ Wednesday, 27 November , 2024
6
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی – بخش ۵۹

  • کد خبر : 56238
  • 31 تیر 1403 - 13:00
رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی – بخش ۵۹
قبیله‌ی آتش حالا دیگر در جنگل جا افتاده است؛ اما قبایل دیگر چندان مایل نیستند، گربه‌های خانگی در جنگل بمانند. در فصل جدیدی از زندگی نقره‌ای و کارامل، با نبردهایی سخت برای پایداری و ماجراهایی عجیب، روبرو خواهیم شد.

مجله‌ی خبری «صبح من»: نقره‌ای که سر به زیر انداخت، سایه کمی ملایم‌تر، گفت: «بعد از اینکه نقره‌خز من رو با سنگدلی تمام، رها کرد و رفت، من و مادرم توی قبیله‌ی باد، زندگی سختی داشتیم. همه، مادرم رو مسخره و به ما توهین می‌کردند. فقط رهبر قبیله بود که هوای ما رو داشت. اون به مادرم پیشنهاد داد که کسی باشه که جای خالی پدرم رو پر می‌کنه ولی مادرم پیشنهادش رو رد کرد. مادرم به گربه‌ای وفادار بود که تنهاش گذاشت.»

سایه مکثی کرد تا نفس تازه کند و ادامه داد: «به سن کارآموزی که رسیدم، رهبر قبیله من رو به عنوان کارآموزش انتخاب کرد. به من فنونی رو یاد داد که هیچ کس دیگه‌ای نمی‌تونست یادم بده. همه جوره هوای من رو داشت جای خالی پدری رو پُر می‌کرد که هرگز نداشتم.»

همان طور که سایه داستانش را تعریف می‌کرد، به نقره‌ای شانس می‌داد. نقره‌ای احساس می‌کرد به یکی از روزهای راحت زندگی قبلی‌اش برگشته و جلوی تلویزیون مشغول تماشای فیلم است اما اصلا حس نمی‌کرد که در میدان نبرد کنار دوستان یخ زده‌اش ایستاده و خاطرات بزرگترین دشمنش را مرور می‌کند!»

سایه ادامه داد: «مادرم به خاطر درد و رنجی که می‌کشید، خیلی زود مرد. اما قبل از مرگش، برام داستانش رو تعریف کرد. اون لحظه فکر می‌کردم مادرم شجاع‌ترین گربه‌ی دنیاست. اما بعد فهمیدم که احمق‌ترین هم بود. رهبر قبیله برای دلخوشی من، یکی دو هفته بعد از مرگ مادرم، من رو جنگجو کرد. اما کمی بعد، اون هم از غم مادرم مرد. اون موقع، من سرشار از خشم بودم ـ البته هنوز هم هستم ـ سرشار از خشم و نفرت نسبت به پدری که پدرم نبود!»

کم کم ترس بر وجود نقره‌ای چیره می‌شد. پایان این داستان شوم، قرار بود به کجا برسد؟ صدای سایه، رشته‌ی افکارش را پاره کرد: «رهبر جدید از من متنفر بود. یه روز، من و معاونش رو به یه مأموریت اکتشافی روی بلندترین صخره‌ی قبیله‌ی باد فرستاد. وقتی رسیدیم، معاون به من گفت که بهتره استراحت کنیم و بخوابیم. اما همین که خوابم برد، من رو از بالای صخره پرت کرد پایین و …. من مُردم.»

نقره‌ای به خود لرزید. سایه جوری راحت گفت: «من مُردم» که انگار می‌گفت: «من دیروز موش گرفتم.» یا می‌گفت: «من دیشب خوب خوابیدم.» وحشتناک بود.

سایه گفت: «یه افسانه‌ی قدیمی بین کهنسال‌های قبیله‌ی باد هست که می‌گه اگر جنگجویی از قبیله‌ی باد بمیره، روحش به ابرها و طوفان‌های بزرگ می‌پیونده. راست و دروغ این افسانه برام مهم نیست. ولی من جزو اون جنگجوها نبودم. یه حسی به من می‌گه تا زمانی که برادر نازپرورده‌م که پدرم رو ازم دزدید رو نبینم و انتقام یک عمر سختی رو ازش نگیرم، به آرامش نمی‌رسم.»

نقره‌ای با میوی لرزانی پرسید: «منظورت که احیانا… »

سایه حرف را برید: «دقیقا؛ منظورم بوران شاهه که همین الان هم داره میاد اینجا. بی‌قراری‌ای که به جونش انداختم کاری باهاش می‌کنه که تا رسیدن به اینجا، آروم نمی‌شه.»

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=56238

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.