تاریخ : دوشنبه, ۲۶ شهریور , ۱۴۰۳ Monday, 16 September , 2024
1

تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش بیست و هفتم

  • کد خبر : 56043
  • 28 تیر 1403 - 18:00
تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش بیست و هفتم
حوالی ساعت دو است. تا بخواهم به تکیه بروم، هنوز نیم ساعت وقت دارم. می‌خواهم از این فرصت طلایی استفاده کنم و تا کسی کاری به کارم ندارد، سریع ماجرای خوابم را بنویسم. سریع پشت میزم می‌نشینم و کاغذ را از مخفیگاهش بیرون می‌کشم. شروع به نوشتن می‌کنم.

بعدازظهر پنجشنبه، ۲۸ تیر ۱۴۰۳

مجله‌ی خبری «صبح من»: حوالی ساعت دو است. تا بخواهم به تکیه بروم، هنوز نیم ساعت وقت دارم. می‌خواهم از این فرصت طلایی استفاده کنم و تا کسی کاری به کارم ندارد، سریع ماجرای خوابم را بنویسم.

سریع پشت میزم می‌نشینم و کاغذ را از مخفیگاهش بیرون می‌کشم. شروع به نوشتن می‌کنم. خوب است. حواس هیچ کس به من نیست. با دست‌خط نسبتاً ریزی، یک خط می‌نویسم. به نیمه‌های خط دوم می‌رسم که صدای قدم‌های امیرعباس را می‌شنوم و سریع، کاغذ را پشت و رو می‌کنم. برادر کوچکم، داخل می‌آید و می‌پرسد: «داری چی کار می‌کنی؟»

الکی با مدادم چند خط می‌کشم و می‌گویم: «نقاشی.»

جلوتر می‌آید و به کاغذ نگاه می‌کند: «چی می‌کشی؟»

خداوندا! این بچه چرا این قدر فضول است؟! آه می‌کشم: «یه چیزی.»

می‌پرسد: «یه چیزی یعنی چی؟»

می‌چرخم و به او نگاه می‌کنم. می‌گویم: «حالا هر چی. برای تو چه فرقی داره برادر من؟»

کمی فکر می‌کند و می‌رود و مشغول کشیدن جعبه‌ی بزرگ اسباب‌بازی‌هایش از کمد می‌شود. با این کارش، نیمی از وسایل داخل کمد می‌ریزند و سروصدای وحشتناکی بلند می‌شود. درحالی که خشمم را کنترل می‌کنم، می‌پرسم: «امیرعباس؟ نمی‌خوای بری بیرون؟ من باید تمرکز کنم.»

همان طور که روی زمین نشسته و ماشین‌هایش را راه می‌برد و صدای «قان قان» ماشین از خودش درمی‌آورد، می‌گوید: «من که کاری به تو ندارم.»

به زور جلوی زبانم را می‌گیرم. حال و حوصله‌ی دردسر ندارم. کاغذ را آهسته برمی‌گردانم و مشغول نوشتن می‌شوم. تا غرق کارم می‌شوم، امیرعباس جیغ می‌کشد. مدادم را روی میز می‌کوبم: «داری چی کار می‌کنی؟»

سرش را بالا می‌آورد و با چشمان معصومش به من خیره می‌شود. آدمک پلاستیکی کوچکی را بالا می‌گیرد و می‌گوید: «هیچی! این آقاهه زیر ماشین له شد و جیغ کشید!»

می‌پرسم: «نظرت چیه مردم شهرت، خیلی آهسته، زجرکُش بشن؟»

جوابی نمی‌دهد. دوباره مشغول کارم می‌شوم. تا دستم راه می‌افتد و سرعت دستم با مغزم یکی می‌شود، امیرعباس صدای انفجار مهیبی را از خودش درمی‌آورد. با خشم نگاهش می‌کنم. می‌خندد و می‌گوید: «همه‌شونو کشتم که تو راحت باشی!» و می‌رود.

نگاهی به اسباب‌بازی‌های بی‌شماری می‌کنم که در مدت کوتاهی روی زمین رها شده‌اند. آه می‌کشم و به ساعت خیره می‌شوم که ناگهان برق از کله‌ام می‌پرد. به همین زودی نیم ساعت وقت گران‌بهایم تمام شد؟!

کاغذ را در مخفیگاهش می‌چپانم و با نوک پا، از میدان مینی که امیرعباس با اسباب‌بازی‌هایش ساخته، رد می‌شوم تا به جورابم برسم. جورابم را که برمی‌دارم و همان جا پایم می‌کنم، با اندوه به شلوار و پیراهنم خیره می‌شوم که به چوب‌رختی آن طرف اتاق آویزان هستند.

تصمیم می‌گیرم که از روی اسباب‌بازی‌ها بپرم. می‌پرم. می‌خواهم با خوشحالی فرود بیایم که میان زمین و آسمان می‌فهمم که کمی محاسباتم اشتباه بوده و روی استوانه‌ای پلاستیکی فرود می‌آیم که معلوم نیست مال کدام اسباب‌بازی بوده. سُر می‌خورم و روی ارتشی از سربازهای اسباب‌بازی می‌افتم که کلاه‌خودشان بسیار تیز است. فریاد می‌کشم: «امیرعباس!!!! خدا بگم چی کارت نکنه!!!»

امیرعباس می‌دود و وارد اتاق می‌شود: «چی شده؟»

همان طور که بلند می‌شوم و کمرم را می‌مالم، می‌گویم «چی می‌خواستی بشه؟ نابودم کردی!»

در حالی که دارد آماده‌ی فرار می‌شود، می‌گوید: «می‌خواستی مثل چلاق‌ها نپری!» و فرار می‌کند.

محکم نفسم را بیرون می‌دهم. بچه پررو! متأسفانه هیچ حسابی از منی که برادر بزرگ‌ترش هستم، نمی‌برد. گوشه‌ای از اتاق که از بیرون دید ندارد، می‌ایستم و تند تند لباسم را عوض می‌کنم. همان طور که از خانه بیرون می‌روم، به امیرعباس می‌گویم: «شانس آوردی دیرم شده. بعداً به حسابت می‌رسم.»

برایم شکلک بی‌ادبانه‌ای درمی‌آورد. اهمیتی نمی‌دهم. موبایلم را برمی‌دارم. کفش‌هایم را پایم می‌کنم. روی دوچرخه می‌پرم و به طرف تکیه می‌روم. وقتی می‌رسم، سلام می‌کنم و دوچرخه‌ام را داخل می‌آورم. بچه‌ها، جواب سلامم را می‌دهند و مشغول ادامه‌ی بحثشان می‌شوند. سامیار که دوباره به سر و وضعش رسیده و عینک آفتابی هم زده، می‌گوید: «محمد! یه بار دیگه بگو چی گفتی. خیلی برام جالب بود.»

محمد آه می‌کشد: «برادر من! بیست دفعه از صبح تا حالا گفتم برات! ولی اشکال نداره. برای بار بیست و یکم عرض می‌کنم؛ آیا…»

کسری میان حرفش می‌پرد: «بنده وکیلم؟»

امیرعلی داد می‌زند: «عروس خواب مونده!» و می‌خندیم.

پیرمردی که منتظر ایستاده تا علیرام شربتش را حاضر کند، با دیدن خنده‌های ما، نچ‌نچ می‌کند و سری به تأسف تکان می‌دهد..

محمد لبخند می‌زند و انگار نه انگار که کسی مزه‌ای پرانده، می‌گوید: «آیا می‌دانستید که مادر امام سجاد(ع)، ایرانی است؟»

سامیار انگار که برای اولین بار است که چنین چیزی می‌شنود نه دفعه‌ی بیستم، می‌پرسد: «جان من؟!»

علیرام شربت را به پیرمرد می‌دهد و می‌گوید: «دختر یزدگرد سوم بوده. تاریخ که خوندی انشاءالله؟»

سامیار سر تکان می‌دهد و کمی به فکر فرو می‌رود: «پس…» و ناگهان فریاد می‌زند: «پس درود بر تو ای هم‌وطن!» و همه می‌خندیم.

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=56043

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.