تاریخ : پنجشنبه, ۲۹ شهریور , ۱۴۰۳ Thursday, 19 September , 2024
2

تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش بیست و ششم

  • کد خبر : 56012
  • 28 تیر 1403 - 13:00
تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش بیست و ششم
با صدای پدرم، از خواب بیدار می‌شوم و نمازم را می‌خوانم. با اینکه دیروز کار زیادی در تکیه انجام ندادیم، خیلی خسته‌ام. حس می‌کنم خستگی‌ام بیشتر به خاطر فشار خواب‌هایم است.

صبح پنجشنبه، ۲۸ تیر ۱۴۰۳

مجله‌ی خبری «صبح من»: با صدای پدرم، از خواب بیدار می‌شوم و نمازم را می‌خوانم. با اینکه دیروز کار زیادی در تکیه انجام ندادیم، خیلی خسته‌ام. حس می‌کنم خستگی‌ام بیشتر به خاطر فشار خواب‌هایم است.

انتظار داشتم تا سرم را روی بالش می‌گذارم، خوابم ببرد اما نمی‌توانم بخوابم. چشمانم بسته‌اند ولی مغزم به شدت در تکاپوست. اگر ماجراهای خواب مهمی که دیده‌ام را بنویسم، حالم خیلی بهتر می‌شود. اما اگر بخواهم آن را بنویسم، مجبورم جایی بنویسم که دست امیرعباس به آن نرسد.

ناگهان یاد دفترچه خاطران قفل‌دارم می‌افتم. تا شروع می‌کنم به نقشه کشیدن، یادم می‌آید پارسال از هم‌کلاسی‌هایم شنیدم که قفل آن بدون کلید هم باز می‌شود. امیرعباس امسال به مدرسه می‌رود و احتمالاً هم‌کلاسی‌های او هم چنین روش‌هایی را به هم یاد می‌دهند. خب، این برنامه هم منتفی شد.

البته، صندوقچه‌ی کوچکی دارم که کلیدش را فقط خودم دارم اگر بتوانم خوابم را روی کاغذی بنویسم و آن را تا کرده و داخل صندوقچه بگذارم، خیلی خوب می‌شود. در این صورت داستان خواب عجیبم درست کنار انگشتر اهدایی حضرت عباس(ع) قرار می‌گیرد و می‌توانم از هر دوی آنها محافظت کنم.

تا می‌آیم غلت بزنم، امیرعباس زودتر از من این کار را انجام می‌دهد و عملا روی من می‌خوابد! همان طور که به زور کنارش می‌زنم، دستش را محکم به صورتم می‌کوبد. فریادم را خفه می‌کنم. بینی‌ام قطعا سرخ شده. دستم را به بینی‌ام می‌کشم تا ببینم خون می‌آید یا نه.

از اینکه کنار امیرعباس بخوابم، خسته شده‌ام. هر روز مرا تا خود صبح عذاب می‌دهد. با درماندگی، سر جایم می‌نشینم. خوب که فکر می‌کنم، از بیشتر چیزها خسته شده‌ام. از تعطیلات تابستان، از اینکه مهمان داریم، از اینکه مجبورم همه چیز را در خودم حبس کنم، از اینکه به هیچ کسی اعتماد ندارم، از اینکه هیچ کسی مرا درک نمی‌کند.

شاید محمد بتواند به من کمک کند. اما نمی‌دانم چطور تنها گیرش بیاورم. نمی‌توانم زودتر با او قرار بگذارم. همین طوری هم تمام اعضای خانواده‌ام مدام به من می‌گویند «کم پیدایی!» یا «چند روزه اصلا نمی‌بینیمت!» از این حرف‌ها هم خسته شده‌ام. این حرف‌ها بیشتر از آنچه انتظار داشتم، ناراحتم می‌کند. شاید چند وقتی است حساس شده‌ام.

ساعت ۶ شده است و هال، تقریبا روشن شده. بلند می‌شوم و به اتاقم می‌روم. کاغذی برمی‌دارم . مدادی هم در دست می‌گیرم. برمی‌گردم و دراز می‌کشم. کاغذ را کجکی می‌گذارم و طبق عادتم، بالای برگه می‌نویسم: «بسم رب الحسین»

تا دو کلمه می‌نویسم، صدای زنگ ساعت پدرم را می‌شنوم. کاغذ و مدادم را زیر بالش می‌گذارم و خودم را به خواب می‌زنم. همان طور که به صدای قدم‌هایش گوش می‌دهم و منتظرم که برود، خوابم می‌برد. ناگهان از خواب بیدار می‌شوم. نمی‌دانم دلیل چیزی که مرا از خواب پرانده، چیست. غلت می‌زنم و به ساعت نگاه می‌کنم که نه و نیم است. قرار نبود بخوابم!

همان طور که کاغذ را پشت بالشم پنهان کرده‌ام، به اتاقم می‌رم و کاغذ را لای مجله‌های علمی‌ام، پنهان می‌کنم. وقتی بیرون می‌آیم، صبح به خیری می‌گویم و مادرم را می‌بینم که مشغول تا کردن رخت خوابم است. نفس راحتی می‌کشم. خطر از بیخ گوشم گذشت!

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=56012

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.