بعدازظهر یکشنبه، ۲۳ تیر ۱۴۰۳
مجلهی خبری «صبح من»: ساعت حوالی دو و نیم است و دارم به تکیه میروم. همان طور که دارم در را باز میکنم، میگویم: «پس یادتون نره. ساعت ۹ توی مسجد منتظرتونم.» و در را میبندم.
کفشهایم را پا میکنم. پلهها را پایین میروم و روی دوچرخهام میپرم. به تکیه که میرسم، دوچرخه را داخل میبرم و سلام میکنم. همه به جز سامیار هستند. کمی نگرانش میشوم. منتظرش نمیمانیم. شربتها را آماده میکنیم و نوبتی بین مردم، پخش میکنیم.
حوالی ساعت چهار و نیم است که سامیار میرسد. سلام میدهد و جواب سلامش را میدهیم و با تعجب نگاهش میکنیم. سامیار لباس مشکی پوشیده و سربند بسته! موهایش برخلاف همیشه، ژلخورده نیست و کمی نامرتب است. پشت میز میایستد و میپرسد: «حالا چی کار کنم؟»
دهانهایمان باز میماند. میشنوم که محمد زیر لب میگوید: «جلالخالق!»
فک امیرعلی طوری باز مانده که نزدیک است به زمین برسد.
کسری میگوید: «میگن خدا زده پس کلهش یعنی این!»
امیرعلی میگوید: «خیلی بدجور هم زده! کلاً عوض شده!»
اولین کسی که به خودش میآید، علیرام است. تند تند دستور میدهد و سامیار، مطیعانه همه را انجام میدهد. کمی بعد، ما هم مشغول کار میشویم اما همهی حواسمان پیش سامیار است. نوبتی سینی را برمیداریم و به ماشینهای عبوری، شربت میدهیم تا اینکه نوبت سامیار میشود.
نگاهش میکنیم که به سمت تصویری از کربلا که روی پردهی پشتی تکیه نصب شده، سلام میکند و سینی را از روی میز برمیدارد. از تکیه بیرون میرود و توی خیابان میایستد.
ما دست از کار کشیدهایم و به سامیار خیره شدهایم. همه چیز دارد خوب پیش میرود که ناگهان ماشین شاسیبلند غولپیکری ـ که به گمانم لندکروز باشد ـ جلویش ترمز میزند. خشکمان میزند. علیرام فریاد میزند: «یا امام حسین(ع)»
چهرهی سامیار از سفید هم سفیدتر شده و مثل مجسمه، بیحرکت مانده. لندکروز با فاصلهی کمتر از ۵ سانتی با او، متوقف میشود. علیرام از روی میز میپرد و وارد خیابان میشود. ما هم به دنبالش روان میشویم. ترافیک سنگینی درست شده. کسری سینی را از دست سامیار میگیرد و روی میز میگذارد.
سامیار به عقب تلو تلو میخورد. علیرام به موقع او را میگیرد.
بطری آبی برمیدارم و آب آن را توی دستم میریزم و به صورت سامیار میپاشتم. حالش که جا میآید، بطری را دستش میدهم. آب که مینوشد، حالش بهتر میشود. با کمک علیرام، میایستد. مردی از ماشین پیاده میشود و بدون توجه به ناسزاهای مردم و مغازهدارن کنجکاو، جلوی سامیار میایستد.
مرد، کت و شلوار شیکی پوشیده و بیش از حد، ظاهر پولدارها را دارد اما با دیدن سامیار، رنگش میپرد. میپرسد: «تو اینجا چه کار میکنی؟ این چیه پوشیدی؟»
انگار حواس سامیار، جای دیگری است. محمد یک لیوان شربت شیرین به سامیار میدهد. سامیار لیوان را میگیرد، بالا میبرد و آن را به لبهایش نزدیک میکند. ناگهان مرد زیر لیوان میزند و لیوان در هوا به پرواز درمیآید و روی سر امیرعلی، فرود میآید.
امیرعلی همان طور که شربت از روی پیشانیاش جاری است، با چشمهای تنگ شده، به ما که جلوی خندهمان را میگیریم، نگاه میکند.
مرد با عصبانیت میگوید: «نخور! معلوم نیست چه آشغالی دارن به خوردت میدن!»
سامیار تمام توانش را جمع میکند و با صدای ضعیفی میگوید: «بابا! شربت امام حسین(ع) آشغال نیست!»
مرد که جا خورده، قدمی به عقب برمیدارد. با صدایی که به شکلی خطرناک آهسته است، میگوید: «یه بار دیگه تکرار کن چی گفتی.»
سامیار دست علیرام که شانهاش را نگه داشته، پس میزند و فریاد میزند: «گفتم شربت امام حسین(ع) آشغال نیست!»
سکوت برقرار میشود. سامیار و پدرش هر دو از خشم میلرزند. پدر سامیار دستش را بالا میبرد و با تمام قدرت، به پسرش سیلی میزند. سامیار روی زمین پرت میشود و آرنجش به شدت با آسفالت خشن، برخورد میکند. با دست دیگرش، گونهی دردناکش را میچسبد.
پدر سامیار سوار ماشین شاسی بلند خود شده و سرش را از پنجره بیرون میآورد و میگوید: «دیگه حق نداری پاتو توی خونهی من بذاری! تو دیگه پسر من نیستی! فهمیدی؟»
به موقع سامیار را کنار میکشیم. پدرش، تخته گاز تا ته خیابان میرود. سامیار را داخل تکیه میبریم. آرنجش خون میآید و گونهاش قرمز است. بادش میزنیم و به او شربت میدهیم. حالش که جا میآید، کسری با نگرانی میپرسد: «حالا میخوای چی کار کنی؟»
برخلاف انتظارمان، سامیار لبخند میزند. سرش را بالا میآورد و به عکس کربلا خیره میشود. میگوید: «با گوشهای خودم شنیدم امام حسین(ع) گفت، خودش بابای منه.»
محمد که به شدت احساساتی است، به سختی هق هقش را فرو میخورد و آهسته گریه میکند. علیرام میپرسد: «میخوای بیای خونهی ما؟»
سامیار امیدوارانه میپرسد: «مامانت اذیت نیست؟»
علیرام رویش را برمیگرداند. میگوید: «فقط من و بابامیم. مامانم رفته سفر. یه سفر بدون برگشت.»
نفسمان را حبس میکنیم. نمیدانستیم که علیرام مادرش را از دست داده. سکوت میکنیم. امیرعلی که سر و صورتش را با یک پارچهی نمدار تمیز کرده، جو را عوض میکند: «بهش گفتین قراره امشب دمام بزنیم؟»
تازه یادمان میافتد امشب قرار است چه کار کنیم. به هم نگاهی میکنیم و میزنیم زیر خنده.
بخش پیشین:
بخش پسین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman