تاریخ : جمعه, ۱۹ مرداد , ۱۴۰۳ Friday, 9 August , 2024
1

تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش چهاردهم

  • کد خبر : 55483
  • 23 تیر 1403 - 11:20
تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش چهاردهم
در خواب شیرینی فرو رفته‌ام که ناگهان حس می‌کنم انگشتان سرد کسی دور بازویم حلقه می‌شود و تکانم می‌دهد. مغزم سریع از این اتفاق، کابوسی کوتاه و وحشتناک می‌سازد و باعث می‌شود نفس‌نفس‌زنان از خواب بیدار شوم.

صبح شنبه، ۲۳ تیر ۱۴۰۳

مجله‌ی خبری «صبح من»: در خواب شیرینی فرو رفته‌ام که ناگهان حس می‌کنم انگشتان سرد کسی دور بازویم حلقه می‌شود و تکانم می‌دهد. مغزم سریع از این اتفاق، کابوسی کوتاه و وحشتناک می‌سازد و باعث می‌شود نفس‌نفس‌زنان از خواب بیدار شوم.

چشمم به کسی می‌خورد که چادر سفیدی پوشیده و مثل روح، بی‌حرکت ایستاده. فقط یک ثانیه طول می‌کشد تا خواهرم را تشخیص دهم. ولی در این یک ثانیه آن قدر می‌ترسم که حد ندارد.

وقتی زینب می‌رود، بلند می‌شوم و می‌روم تا وضو بگیرم. وضویم که تمام می‌شود؛ نمی‌دانم چطور می‌شود که یاد سامیار می‌افتم. دلم برایش می‌سوزد و نگرانش هستم. نمی‌دانم بعد از اینکه آن همه اطلاعات را در مغزش فرو کردیم، چه حسی دارد.

آه می‌کشم و زانو می‌زنم تا جانمازم را پهن کنم. نمازم را می‌خوانم. جانماز تا شده‌ام را برمی‌دارم و چند قدم به طرف اتاقم می‌روم که ناگهان به شدت احساس تشنگی می‌کنم. نمی‌دانم این عطش ناگهانی از کجا آمده است. برمی‌گردم و سه ـ چهار لیوان آب می‌نوشم تا اینکه عطشم برطرف می‌شود.

روی تختم دراز می‌کشم. ملافه‌ی کوچک امیرعباس را روی خودم می‌کشم و تلاش می‌کنم پاهایم را زیر ملافه بچپانم. نمی‌دانم دیشب سرش به کجا خورده بود که گیر داده بود ملافه‌هایمان را عوض کنیم. تهدیدم کرده بود که اگر ملافه‌هایمان را عوض نکنیم، تا خود صبح حرف می‌زند. فقط برای اینکه ساکتش کنم، تن به این کار دادم. الان، او ملافه‌ی من را با طرح آسمان پرستاره روی خودش انداخته و راحت و آسوده خوابیده در حالی که من مجبورم خودم را به زور زیر ملافه‌ی او با طرح اردک‌های شاد جا بدهم. واقعاً انصاف نیست!

آخر سر بلند می‌شوم و آهسته به اتاق زینب می‌روم. چادر رنگی‌اش را از روی دستگیره‌ی در برمی‌دارم و روی خودم می‌کشم. خدا را شکر که فقط کمی از او کوتاه‌ترم. ملافه‌ی امیرعباس را با آن طرح مسخره‌اش روی تختش پرت می‌کنم و با آسودگی، خوابم می‌برد.

دوباره خواب می‌بینم. چند صد سرباز سواره‌نظام که جلوی رودخانه‌ای بزرگ را گرفته‌اند و نمی‌گذارند کسی به رود نزدیک شود. از پشت سرم صدای سم اسب می‌شنوم. پشت نخلی پنهان می‌شوم و تماشا می‌کنم. حدود سی سوار با مشک آب به طرف رود می‌آیند.

نخل‌های دیگر نمی‌گذارند که چهره‌ی رهبر سواران را ببینم. نمی‌توانم جابه‌جا شوم. خطر لو رفتنم زیاد است. مردی از گروه سواران جلو می‌آید و با سربازی صحبت می‌کند. نمی‌دانم مرد چه به سرباز گفت که سرباز این طور به نشانه‌ی مخالفت، سر تکان می‌دهد. واژه‌ی «آب» را بارها می‌شنوم.

سوار و سرباز کمی دیگر بحث می‌کنند و بعد با هم درگیر می‌شوند. درگیری آن دو باعث می‌شود سواران دیگر هم حمله کنند و جنگ کوچکی رخ دهد. هنوز پشت نخل پنهان شده‌ام. کمی بعد، صدای چکاچک شمشیرها قطع می‌شود و صدای سم اسب‌ها را می‌شنوم که دور می‌شوند. آخرش هم نتوانستند آب بردارند.

از خواب می‌پرم. صدای برخورد بشقاب‌ها به هم اولین صدایی است که می‌شنوم. حالا متوجه می‌شوم چرا آنقدر تشنه بودم. امشب، همان شبی است که آب را بر روی امام می‌بندند.

می‌خواهم بلند شوم که زینب را می‌بینم. داخل اتاق می‌شود تا ما را بیدار کند. خودم را به خواب می‌زنم. ضربان قلبم پایین بیا نیست. زینب دوباره انگشتانش را دور بازویم حلقه می‌کند و صدایم می‌زند. خمیازه‌کشان طوری از جایم بلند می‌شوم که انگار تازه بیدار شده‌ام. زینب نگاهم می‌کند: «صبح به خیر!»

جوابش را نمی‌دهم. کش و قوسی می‌آیم و می‌گویم: «یه خواهشی داشتم ازت.»

می‌پرسد: «چی؟»

بلند می‌شوم و روبرویش می‌ایستم: «هیچ وقت کسی رو با چادر از خواب بیدار نکن! کله‌ی سحر سکته زدم!»

گوشه‌ی لبش به قصد لبخند، بالا می‌رود: «اون وقت داداش کوچولو، اگه نامحرم بود چی؟»

اخم می‌کنم. هر وقت می‌خواهد حرص من را دربیاورد، «داداش کوچولو» صدایم می‌کند. اما این باعث نمی‌شود که حواسم از کلمات بعدی‌اش پرت شود. رگ غیرتم باد می‌کند. می‌گویم: «چه معنی می‌ده مرد نامحرم رو از خواب بیدار کنی؟ هان؟»

همان طور که امیرعباس را تکان می‌دهد، می‌گوید: «چه می‌دونم. فرض کن مثلا … طرف برادر شوهرم باشه.»

می‌گویم: «اون وقت شوهرت چلاقه که نمی‌تونه برادرش رو بیدار کنه؟ من اجازه نمی‌دم با یه چلاق بری زیر یه سقف!»

می‌گوید: «کی گفته من باید از تو اجازه بگیرم؟»

می‌گویم: «خودم! تازه… »

صدای مادرم جر و بحث سر صبحمان را قطع می‌کند: «بس کنید بچه‌ها!»

من و زینب به هم نگاه می‌کنیم و هم‌زمان رو به بیرون داد می‌کشیم: «اول اون شروع کرد!»

مادرم هم داد می‌زند: «اصلا برام مهم نیست!» و این یعنی دیگر تمامش کنید!

زینب از اتاق بیرون می‌رود و می‌گوید: «دیگه بدون اجازه چادرم رو برندار.»

برایش شکلک درمی‌آورم. وظیفه‌ی طاقت‌فرسای بیدار کردن امیرعباس هم به من واگذار می‌شود. همان طور که صدایش می‌زنم، از ذهنم می‌گذرد که این همه آدرنالین برای شروع یک روز، زیاده‌روی نیست آیا؟

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=55483

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.