تاریخ : پنجشنبه, ۱۸ مرداد , ۱۴۰۳ Thursday, 8 August , 2024
1

تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش دوازدهم

  • کد خبر : 55430
  • 22 تیر 1403 - 11:00
تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش دوازدهم
ساعتم زنگ می‌خورد و از خواب بیدار می‌شوم. خمیازه می‌کشم و ساعت را خاموش می‌کنم. صدای کو کو کوی کبوتری را از پشت پنجره می‌شنوم. با خستگی بلند می‌شوم و می‌روم تا وضو بگیرم.

صبح جمعه، ۲۲ تیر ۱۴۰۳

مجله‌ی خبری «صبح من»: ساعتم زنگ می‌خورد و از خواب بیدار می‌شوم. خمیازه می‌کشم و ساعت را خاموش می‌کنم. صدای کو کو کوی کبوتری را از پشت پنجره می‌شنوم. با خستگی بلند می‌شوم و می‌روم تا وضو بگیرم.

نماز را که می‌خوانم، زینب را بیدار می‌کنم تا او هم نماز بخواند. معمولا خودش، ساعت می‌گذارد اما می‌گوید دوست دارد که من بیدارش کنم. بیدار که می‌شود، به تخت خوابم برمی‌گردم.

درد کف پایم به یادم می‌آورد که دیشب، با امیرعباس و پدرم، مسافت زیادی را همراه یک دسته‌ی عزاداری رفتیم. هنوز نوای حاج حیدر در گوش‌هایم می‌پیچد که با تمام وجود برای قاسم ‌بن‌الحسن(ع)، می‌خواند. خودش می‌گوید، پسر بزرگش درست مثل حضرت قاسم(ع) نوجوان بود که شهید شد.

نفس عمیقی می‌کشم و به صدای مناجات زینب گوش می‌دهم. صدایش دلنشین است و طوری با خدا صحبت می‎کند که دوست داری هیچ وقت، نمازش تمام نشود.

کمی بعد، صدای بستن کتاب مفاتیح‌ و خش‌خش چادرش را می‌شنوم که در حال تا کردن آن است. می‌شنوم که می‌رود و پدر و مادرم را بیدار می‌کند. صدای قیژ قیژ تخت خواب زینب را می‌شنوم و کمی بعد، خوابم می‌برد.

باز هم خواب می‌بینم و باز هم، یک نامه را می‌بینم. تمام خط‌های نامه، مات و مبهم است. انگار کسی روی این کاغذ پوستی، آب ریخته و جوهر نوشته‌ها پخش شده‌اند. یک کلمه هم نمی‌توانم تشخیص بدهم. ناگهان، چشمم به خط آخر می‌خورد که کاملا واضح است. نفسم بند می‌آید. این جمله، حاوی یک دستور است. یک دستور ظالمانه و بی‌رحمانه! دستوری که فقط سه واژه است اما همین سه واژه ، عاشورا را عاشورا کرد.

قلبم تند تند می‌کوبد و می‌خواهد مرا بیدار کند. نمی‌توانم چشم از این جمله بردارم. جمله‌ی «آب را ببندید.»

از خواب بیدار می‌شوم. تعجب کرده‌ام که چرا دستور، به زبان فارسی بوده است. بلند می‌شوم تا کمی آب بنوشم بلکه آرام بگیرم. به تختم برمی‌گردم و تلاش می‌کنم کمی بخوابم. ساعت، تازه هفت صبح است. اما هر کاری می‌کنم، خوابم نمی‌برد.

موبایلم را برمی‌دارم و مشغول بازی می‌شوم. صدای خر و پف ملایم امیرعباس را می‌شنوم. کمی که می‌گذرد، به ساعت نگاه می‌کنم که هشت را نشان می‌دهد. آه می‌کشم، بلند می‌شوم و می‌روم تا کتری را پر از آب کنم.

توی هال، منتظر می‌نشینم تا کتری، به جوش آید و بتوانم چای درست کنم. معمولا اهل کارهای خانه نیستم. شاید سردردی که بعد از خواب گرفته بودم، باعث شد به فکر چای و نان تازه بیفتم.

صدای سوت کتری را که می‌شنوم، سریع داخل قوری، پنج ـ شش قاشق چای خشک می‌ریزم و قوری را پر از آب جوش می‌کنم. شعله‌ی گاز را کم می‌کنم تا چای، دم بکشد.

به ساعت نگاه می‌کنم. تازه هشت و نیم شده. کلیدم را برمی‌دارم و از خانه، بیرون می‌زنم تا نان بربری تازه بخرم. نمی‌دانم چرا دلم خواست، نان بخرم. با آقا مسلم، نانوای محله‌مان، سلام و احوال‌پرسی می‌کنم و دو تا نان بربری داغ می‌خرم. آن وقت صبح، به جز من و آقا مسلم هیچ کس دیگری در خیابان نیست. به خانه برمی‌گردم. وقتی دسته کلیدم را آویزان می‌کنم و نان‌ها را روی میز می‌گذارم، تازه پدرم از خواب بیدار می‌شود.

کم کم همه بیدار می‌شوند و دور هم، صبحانه می‌خوریم. اعضای خانواده، هر از گاهی نگاهی متعجب به من می‌اندازند. هنوز باورشان نمی‌شود که من، بدون اینکه کسی چیزی بگوید، خودم چای درست کرده و نان خریده‌ام. لبخندم را به زور پنهان می‌کنم. هنوز من را نشناخته‌اند!

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=55430

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.