بعدازظهر جمعه، ۲۲ تیر ۱۴۰۳
مجلهی خبری «صبح من»: پدرم از من خواسته تا در درست کردن ناهار، کمکش کنم. با هم، در تراس خانه، جوجه کباب درست میکنیم. وقتی به پدرم نگاه میکنم، خندهام میگیرد. پدرم فقط کار برگرداندن سیخها و باد زدنشان را بر عهده گرفته در حالی که مادرم، مرغها را تکه تکه و مزهدار کرده و به سیخ کشیده است اما چون نمیتوانست بدون حجاب به تراس برود، از پدرم کمک خواسته بود. با این حال، پدرم تمام مراحل پخت غذا را در دلش به نام خودش ثبت کرده. مطمئنم!
ناهار که آماده میشود، دور میز مینشینیم. پدرم دستهایش را به هم میمالد و میگوید: «به به! ببینید براتون چی درست کردم! تو بهترین رستوران خیابون فرشته هم نمیتونید این غذا رو پیدا کنید!»
مادرم ابرویش را بالا میاندازد و نگاهش میکند. پدرم سریع میگوید: «البته که دستپخت مادرتون بینظیره!»
مادرم سری به رضایت تکان میدهد و ما میخندیم. ناهار که تمام میشود، کمی میخوابیم. وقتی بیدار میشویم، ساعت دو و نیم است. روی دوچرخهام میپرم و به تکیه میروم.
ساعت هنوز سه نشده ولی همه در تکیه هستیم. به نظرم، هیچ کداممان دل و دماغ کار کردن نداریم. میگویم: «بچهها! امروز روز حضرت قاسمه. بیایید یه کار متفاوت کنیم.»
کسری میپرسد: «مثلا چی؟»
میگویم: «نمیدونم. گفتم شاید شما پیشنهادی داشته باشید.»
سکوتی بر تکیه حاکم میشود. سامیار که موهایش را مرتب کرده، سوالی عجیب میپرسد که باعث میشود با تعجب، نگاهش کنیم: «منظورتون همون قاسمیه که چند سال پیش، ترور شد؟»
علیرام میگوید: «منظور ما حاج قاسم نیست که. پسر امام حسن(ع) رو میگیم که توی کربلا شهید شد.»
سامیار با گیجی نگاهمان میکند. ما هم با گیجی نگاهش میکنیم. سکوت برقرار میشود تا اینکه محمد جرئت میکند سوالی را که توی دل همهی ماست، میپرسد: «تو نمیدونی امام حسن(ع) کیه؟ مگه نه؟»
سامیار که گونههایش سرخ شده، میگوید: «هیچ وقت هیچ کسی تو خونهی ما حرفی راجعه به مسائل دینی نمیزنه. من به زور میدونم اسلام چیه.»
کسری با تعجب میپرسد: کتاب درسی مدرسه رو هم نخوندی؟»
سامیار با شرمندگی میگوید: «هیچ وقت با دقت نخوندم فقط حفظ کردم که نمره بگیرم.»
هاج و واج به هم نگاه میکنیم. باورمان نمیشود.
امیرعلی میپرسد: «تو که هیچی نمیدونی، چطوری اومدی به مسجد و با ما تکیه زدی و … ؟» سرفه باعث میشود نتواند حرفش را ادامه دهد.
سامیار، شانه بالا میاندازد و میگوید: «از دست غرغرهای پرستارم کلافه شده بودم. میخواستم از خونه بیام بیرون. من الکی وانمود میکردم میدونم چه خبره.» و سرش رو پایین میاندازد. واقعاً خجالت کشیده.
علیرام میگوید: «خب بچهها. باید یکی رو حسابی با دین آشنا کنیم.»
و شروع میکنیم از صفر صفر برای او توضیح میدهیم. از تولد پیامبر(ص) میگوییم تا روز مبعث و عید غدیر. علیرام صحبت میکند و ما هم نکاتی را به صحبتهایش اضافه میکنیم. هر چیزی را که از سخنرانیهای تلویزیون، پدر و مادرهایمان، حرفهای حاج آقا، کتابها و این طرف و آن طرف شنیدهایم، لابهلای حرفهایش میچپانیم.
سامیار ساکت شده و برای اولین بار، موبایلش را کنار گذاشته. از عید غدیر به رحلت پیامبر(ص) و شهادت حضرت زهرا(س) و امام علی(ع) میرسیم. هرچه جلوتر میرویم، با دقت و تعجب بیشتری به حرفهایمان گوش میدهد.
وارد ماجرای صلح امام حسن(ع) میشویم و بعد هم شهادت ایشان را برایش تعریف میکنیم. کمی شربت مینوشیم و دوباره شروع به حرف زدن میکنیم. برایش داستان نامههای کوفیان و شهادت مسلمبنعقیل(ع) و حرکت امام به طرف کربلا را تعریف میکنیم.
چشمهای سامیار، گشاد شدهاند و به علیرام، گوش میدهد که برایش داستان شب تاسوعا و روز عاشورا را تعریف میکند.
وقتی سامیار میشنود که حضرت قاسم(ع) با وجود اینکه سیزده سال بیشتر نداشته، هفتاد نفر از دشمنان را از پای درآورده، دهانش باز میماند. علیرام داستان تک تک شهدا را میگوید تا میرسد به داستان حضرت عباس(ع) و مکث میکند. نفس میگیرد و همزمان، گریه میکند.
سامیار ساکت شده و اخمهایش در هم فرو رفته. ظاهرا نمیتواند درک کند که چرا حضرت عباس(ع)، حاضر نشد زمانی که کنار فرات است آب بنوشد. برایش از ماجرای شهادت حضرت عباس(ع) و حضرت علی اصغر(ع) میگوییم و آخر سر، میرسیم به شهادت امام حسین(ع). میگوییم و اشکهایمان، روان است. وقتی ماجرای اسارت خاندان امام را تعریف میکنیم، صدای اذان بلند میشود.
علیرام بلند میشود و میگوید: «عجب روزی! این تمام اطلاعات ما بود. باز هم سوال داشتی، از حاجآقا بپرس.» و خطاب به من ادامه میدهد: «اینم یه روز متفاوت! امری دیگه نیست؟!»
میگویم: «واقعاً متفاوت بود! دستت درد نکنه!» و با هم میخندیم.
سامیار بلند میشود و بدون هیچ حرفی، میرود. کمی بعد، بلند میشویم که وسایلی را که دستنخورده باقی ماندهاند، جمع کنیم. وقتی کسری بلند میشود، پایش روی چیزی میرود و میایستد. گوشی سامیار را از زیر پایش برمیدارد و صدایش میزند. اما سامیار دیگر رفته.
کسری گوشی را میچرخاند و فریاد میزند: «بچهها! گوشیش آیفون چهاردهه.»
با دهان باز به گوشی خیره میشویم. میدانستیم که سامیار پولدار است و با ثروتش پز میدهد اما هیچ وقت به مقدار ثروت واقعیاش پی نبرده بودیم. کسری آن را در جیبش میگذارد و با رضایت میگوید: «فردا بهش میدم. خوب نیست توی تکیه بمونه. ممکنه یکی گوشیه رو بدزده.» و به سوی خانهشان میدود.
فریاد میزنم: «کسری! نمازت!» اما او دیگر رفته است.
بخش پیشین:
بخش پسین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman