بعدازظهر پنجشنبه، ۲۱ تیر ۱۴۰۳
مجلهی خبری «صبح من»: مثل پنجشنبههای دیگر، پدرم زود از سرکار میآید و با هم ناهار میخوریم. ناهارمان، ماکارونی با تهدیگ سیبزمینی است. من و زینب، عاشق این غذا هستیم. اما بدون او، از گلویم پایین نمیرود. نگرانش هستم. نمیدانم با وجود بیخوابیهای دیشب، خوب امتحان داده یا نه.
بشقابم را به زور تمام میکنم و با دوچرخهام به تکیه میروم. باد توی صورتم میخورد و آفتاب داغ را قابل تحمل میکند. رأس ساعت سه به تکیه میرسم. دوچرخه را داخل میبرم و سلام میکنم.
محمد و علیرام نیستند با این حال، من و کسری و امیرعلی، شربتها را آماده میکنیم. همان طور که صدای مداحی در گوشمان میپیچد، نوبتی یک سینی برمیداریم و به ماشینهای درحال عبور میدهیم. همه، به جز سامیار که مثل همیشه سرش در موبایلش است و کاری به کارمان ندارد.
کمی بعد، محمد هم میرسد و با هم کارمان را ادامه میدهیم. چند دقیقه که میگذرد، نوبت من میشود که شربت را به ماشینهایی که رد میشوند بدهم. ماشینها یکی یکی میایستند و از من شربت میگیرند. برمیگردم تا سینی خالی توی دستم را با یک سینی پر عوض کنم. طولی نمیکشد که این سینی هم خالی میشود. دوباره برمیگردم. منتظر میایستم تا محمد این سینی را هم پر کند. اما میبینم که او اصلاً حواسش به من نیست.
محمد با حواسپرتی مداحی را خاموش میکند و به جایی چشم میدوزد. وارد تکیه میشوم. کنارش میایستم و رد نگاهش را دنبال میکنم. محمد با اندوه به ته تکیه خیره شده، جایی که سامیار و کسری و امیرعلی، با هم جروبحث میکنند.
امیرعلی میگوید: «من پرسپولیسیام و میگم به هیشکی ربط نداره پرسپولیس با کی قرارداد میبنده و بازیکناش چی کار میکنن به جز خود پرسپولیسیها!»
کسری با عصبانیت میگوید: «اصلاً من سپاهانیام و میگم به هیشکی ربط نداره سپاهان چقدر پول به بازیکناش میده به جز خود سپاهانیها!»
سامیار داد میزند: «حالا که این جوریه، منم استقلالیام و میگم به هیشکی ربط نداره استقلال با هیشکی قرارداد نمیبنده به جز خود استقلالیها!»
محمد با غصه میگوید: «باز شروع شد!»
به تأیید سر تکان میدهم. دعوایشان بالا میگیرد و چیزی نمانده وسط تکیه، یکدیگر را بزنند. ناگهان، کسری رو به ما میکند و میگوید: «شما دوتا! باید طرف یکی رو بگیرید! یالا!»
میشنوم محمد زیر لب میگوید: «به من چه؟!» اما چون از دعوا و درگیری خوشش نمیآید، جواب میدهد: «اوووممم… رئال مادرید خوبه مثلاً؟!»
امیرعلی میغرد: «باید ایرانی باشه!»
محمد نگاهی به من میاندازد و من هم به او نگاه میکنم. لبخندی شیطانی روی لبهایمان نقش میبندد. هر دویمان میدانیم که دیگری به چه چیزی فکر میکند. همزمان میگوییم: «تیم ملی ایران!»
سه نفر دیگر ماتشان برده است. انتظار این جواب را از ما نداشتهاند. من و محمد کف دستهایمان را به هم میکوبیم. سامیار اعتراض میکند: «قبول نیست!»
میگویم: «چرا که نه؟! توی تیم ملی هم استقلالیها بازی میکنن هم پرسپولیسیها و هم سپاهانیها.»
معلوم است دیگر حرفی برای گفتن ندارند. من و محمد، دوباره مشغول کار میشویم و وانمود میکنیم حواسمان نیست سه نفر دیگر هم در تکیه هستند. کمی که میگذرد، کسری و امیرعلی هم به ما ملحق میشوند و دوباره، سامیار با موبایلش مشغول میشوند.
آن قدر کار میکنیم که وقتی هنوز نیم ساعت تا اذان مانده، حتی جان نداریم که وسایل را جمع کنیم. روی فرش کف تکیه لم میدهیم و خستگی در میکنیم. کمی که میگذرد، ناگهان سایهی کسی را میبینیم که پردهی را کنار میزند. صورتش در تاریکی فرو رفته و چیزی از او دیده نمیشود.
ناخودآگه به عقب میرویم. سامیار رنگش به شدت پریده. هول هولکی دنبال چراغ قوهی گوشیاش میگردد و وقتی اشتباهی یک سلفی از چهرهی وحشتزدهی خود میگیرد، جیغ میکشد. آخر سر، چراغ قوه را روشن میکند و در چشمهای سایه میاندازد.
سایه میگوید: «کور شدم! بگیر اون ور!» با شناختن صدای علیرام، همگی میخندیم. علیرام داخل میآید و یک لیوان شربت به سامیار میدهد تا حالش جا بیاید. سامیار به او چشمغره میرود ولی لیوان را میگیرد و تکیه را ترک میکند.
امیرعلی میپرسد: «چرا اینقدر دیر اومدی؟ امتحان خوب بود؟»
علیرام میگوید: «هی، همچین. دچار افسردگی بعد امتحان شده بودم و تنها درمانی که براش سراغ داشتم، خواب بود!»
میخندیم. برایش اتفاقات آن روز را تعریف میکنیم که صدای اذان به گوششان میرسد. با هم به طرف مسجد میرویم. وقتی با آب حوض مسجد وضو میگیریم، عقیدهام را آهسته به محمد میگویم. او هم مثل من معتقد است که انگار علیرام، برای همهی ما، حکم یک رهبر را دارد و ما بدون او، هیچ هستیم.
بخش پیشین:
بخش پسین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman