صبح چهارشنبه، ۲۰ تیر ۱۴۰۳
مجلهی خبری «صبح من»: دیشب، آن قدر ذوق داشتم که خوابم نمیبرد. تا وقتی که برای نماز صبح بیدار شدم، خواب دوچرخهی جدیدم را میدیدم.
بلند میشوم و میروم تا وضو بگیرم. سجادهای را که پدرم به مناسبت جشن تکلیفم برایم خریده بود، باز میکنم. کاغذی تا شده روی مهرم است. تای کاغذ را باز میکنم. نوشته: «نماز خوندی، بیدارم کن.»
با دیدن دستخط مرتب زینب، لبخندی میزنم. بلند میشوم تا نمازم را شروع کنم. ناگهان چشمهایم سیاهی میرود. تصویر یک نامه و گفتوگوی رهبر کاروان با مردی در تاریکی شب از جلوی چشمهایم میگذرد.
روی مبل مینشینم و پاهایم را روی میز عسلی میگذارم تا حالم بهتر شود. خواب دیدن را به این تصاویر ناگهانی ترجیح میدهم.
کمی که بهتر میشوم، نمازم را میخوانم. سلام نماز را که میدهم، متن نامه پشت پلکهایم حک میشود.
با عجله، مدادی پیدا میکنم و متن نامه را روی کاغذ یادداشت زینب مینویسم. سجاده را تا میکنم و به طرف اتاق زینب میروم. اتاق او همیشه خنک است و بوی عطر میدهد. دستم را روی شانهاش میگذارم و صدایش میزنم. غلت میزند و در حالی که هنوز خواب است، روی تخت مینشیند. دوباره صدایش میزنم. بیدار میشود. سر تکان میدهد و تلوتلوخوران به طرف دستشویی میرود.
منتظر میمانم تا برگردد. دست و صورتش خیس است و معلوم است که وضو گرفته. خم میشود تا ساک جانمازش را از زیر پاهایم بیرون بکشد.
متنی را که تندتند و با عجله با مداد سبز فسفری امیرعباس ـ که از لای تشک مبل بیرون کشیده بودم ـ روی کاغذ یادداشت زینب نوشته بودم، نشانش میدهم. میپرسم: «میدونی این یعنی چی؟»
زینب اشاره میکند تا عینکش را از روی میز تحریرش به او بدهم. عینکش را به او میدهم. عینکش را میزند و به کاغذ خیره میشود. عربی زینب خیلی خیلی خوب است و کاملاً به زبان عربی نوشتاری و گفتاری مسلط است. میگوید: «معنای چند تا کلمهش رو نمیدونم. باید کتابام و نگاه کنم.» خمیازهای میکشد و ادامه میدهد: «پاشو برو بخواب. هر وقت وقت کردم، نگاهش میکنم. میخوام درس بخونم.»
بلند میشوم: «خیلی خب. موفق باشی. شب بخیر.»
لبخند میزند: «صبح بخیر!»
به اتاقم برمیگردم. پشت به تخت میایستم تا پیراهنم را مرتب کنم و بعد بخوابم. ناگهان صدای خندهای را از پشت سرم میشنوم. با ترس سرم را برمیگردانم. امیرعباس را میبینم که در خواب میخندیده است. نچنچی میکنم و ملافهاش را مرتب میکنم و روی تختم میخزم.
دوباره به فکر متن نامه میافتم. کمی که به متن فکر میکنم، فکرم به طرف دوچرخهی جدیدم منحرف میشود. در حالی که لبخندی بر لبم نشسته، خوابم میبرد.
بخش پیشین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman