بعدازظهر سهشنبه، ۱۹ تیر ۱۴۰۳
مجلهی خبری «صبح من»: نمیدانم چرا بچهها دیر کردهاند. تنها در تکیه ایستادهام. موبایلم را درمیآورم و به ساعت نگاه میکنم. سه و ربع را نشان میدهد. گروهی را که در فضای مجازی درست کردهایم، باز میکنم و مینویسم: «کجایید؟»
حواب نمیدهند. نوشته که آخرین بار، دو ساعت پیش آنلاین بودهاند. تنها روی زمین مینشینم. امیدوار بودم محمد زود بیاید تا بتوانم با او دربارهی خواب امیرعباس حرف بزنم. خوابش پریشانم کرده است. امیرعباس طوری خوابش را باور کرده بود که نمیگذاشت از خانه بیرون بروم؛ مبادا اتفاق بدی برایم بیفتد. آخر سر، زینب آن قدر سرش را گرم کرد تا توانستم از خانه بیرون بیایم.
دوباره به ساعت گوشی نگاه میکنم. سه و بیست دقیقه. بدبختی نمیتوانم کاری انجام بدهم تا سرم گرم شود. قرار بود وسایل شربت را بچهها بیاورند که هنوز نیامدهاند. ناگهان فکری به ذهنم میرسد. شمارهی محمد را میگیرم و به بوقهای تلفن گوش میدهم و منتظر میمانم.
چند ثانیه طول میکشد تا تلفن را بردارد. نفس نفس میزند: «الو؟»
میگویم: «کجایید؟ نیم ساعته منتظرتونم!» میخندد. صدای خندهی بقیه را هم میشنوم. عصبانی میشوم: «نامردا! کجا رفتین بدون من؟»
میگوید: «داریم میایم!» و قطع میکند. آن قدر او را میشناسم که مطمئن باشم قطع کرده تا سوال بیشتری نپرسم. خیلی از دستشان ناراحتم. کمی با خودم کلنجار میروم و آخر سر، تصمیم میگیرم بروم تا آنها هم منتظر من بمانند! با این فکر، در حالی که به کفشهایم خیره شدهام، از تکیه بیرون میروم. اما نمیبینم که کسی وارد تکیه میشود.
محکم با هم برخورد میکنیم. هر دویمان میخوریم زمین. با دیدن کسری جا میخورم. دست امیرعلی را میگیرد و من هم دست محمد را میگیرم و بلند میشویم.
میگویم: «خیلی از دستتون ناراحتم!»
علیرام در حالی که عینکش را روی دماغش هل میدهد، میگوید: «حالا ناراحت نباش. یه چیزی برات آوردیم.»
ابرویم را بالا میاندازم و منتظر میمانم. محمد میگوید: «دیروز تولدت بود. به خاطر محرم نتونستیم برات تولد بگیریم.»
تازه یادم میافتد. پدر و مادرم، تولدم را به تقویم قمری گرفته بودند. به همین خاطر اصلاً حواسم نبود که تولدم است.
کسری موهایش را عقب میزند: «به خاطر همینم تصمیم گرفتیم برات یه چیزی بگیریم.»
منتظر میمانم. ماجرا دارد جالب میشود. امیرعلی میگوید: «پول روی هم گذاشتیم و …»
سامیار حرفش را قطع میکند: «البته بیشتر پول رو من گذاشتم.»
امیرعلی چشمغرهای به سامیار میرود: «خب حالا! محمد بهمون گفته بود که دوچرخهت خیلی وقته خراب شده و … »
با کنجکاوی میان حرفش میپرم: «دوچرخهم رو تعمیر کردین؟»
بچهها چشمانشان را تنگ میکنند و به من خیره میشوند. کسری ضربهای به پس گردنم میزند. محمد چیزی را جلو میکشد: «و اینو برات خریدیم. میدونستم اگه بخوای از راه سایهدار بیای، خیلی طول میکشه پیاده بیای تکیه.»
چیزی که در دست محمد است، دوچرخهای است به رنگ مشکی که به نقطههای نقرهای و طلایی تزیین شده؛ درست مثل آسمان پرستاره. نفسم بند میآید. دوچرخه را میگیرم و نگاهش میکنم.
علیرام میپرسد: «خب؟ نظرت؟»
میگویم: «بینظیره!»
میخندد. میگویم: «یهترین کادوییه که تا حالا گرفتم! واقعاً ممنونم!»
علیرام باز هم میخندد و موهایم را به هم میریزد. میگویم: «ببخشید. خوب بلد نیستم احساساتم رو بیان کنم. ولی واقعاً ممنونم.»
محمد میگوید: «خلاصه که… تولدت مبارک!» آن قدر خوشحالم که ناخودآگاه، بغلش میکنم. بعد میپرسم: «میشه یه دور بزنم؟»
کسری میگوید: «بذار کارامون رو انجام بدیم، بعد. ساعت چهار شد! خیلی دیرمون شده!»
اولین لیوانهای شربت آبلیموی تگری را به مناسبت تولد من، خودمان مینوشیم. زمان برایم نمیگذرد. بیصبرانه منتظرم تا با دوچرخهی جدیدم دوری بزنم. محمد هر وقت نگاهش به چشمهایم که از شادی میدرخشند میافتد، میخندد.
اذان که میگوید و نماز که میخوانیم، سریع با بچهها خداحافظی میکنم و روی دوچرخهی جدیدم میپرم. «بسم الله الرحمن الرحیم» میگویم و پاهایم را روی رکاب میگذارم. آن قدر نرم و سریع راه میرود که نمیفهمم کی به خانه میرسم!
وقتی انگشتم را روی زنگ فشار میدهم، تازه یادم میافتد که خواب امیرعباس را برای محمد تعریف نکردهام.
بخش پیشین:
بخش پسین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman