صبح سهشنبه، ۱۹ تیر ۱۴۰۳
مجلهی خبری «صبح من»: ناگهان از خواب میپرم. با دیدن اتاقم که کم کم دارد روشن میشود، بلند میشوم و سرم به کف تخت بالایی میخورد. همان طور که سرم را میمالم، به سوی آشپزخانه میروم و تند تند وضو میگیرم. نمیفهمم چطور نماز میخوانم.
نفسنفسزنان روی تختم دراز میکشم. یا ساعت زنگ نزده بود یا من نفهمیده بودم. ناگهان یادم میآید. دیشب، دیر به خانه برگشتیم و آن قدر خسته بودم که یادم رفت ساعتم را تنظیم کنم. خدا را شکر که نمازم قضا نشده بود!
دستم را زیر سرم میگذارم و به کف تخت بالایی خیره میشوم. به پیشنهاد محمد فکر میکنم. شاید بهتر است به حرف او گوش بدهم. تا به حال به فکر نوشتن کتاب نیفتادهام. شاید فکر خوبی باشد.
هنوز هیچ تصمیمی دربارهی نوشتن کتاب نگرفتهام که تصوراتی عجیب در ذهنم پرسه میزنند. تصور میکنم که کتابی که با هم نوشتهایم چاپ شده. من و او، کت و شلوار پوشیدهایم و دربارهی کتابمان صحبت میکنیم. حسابی خوشتیپ شدهایم! همان طور که در ذهنم متن سخنرانیام را تنظیم میکنم، خوابم میبرد.
با بوی نان تازه بیدار میشوم. مینشینم و سردرگم به فرش کف اتاق خیره میشوم. چرا امروز خواب ندیدم؟ سر تکان میدهم. بلند میشوم و از اتاق بیرون میروم. مادرم با دیدن من لبخندی میزند و میگوید: «صبح بخیر مرد خسته!»
زینب را میبینم که چون برای کنکورش درس میخواند، صبح زود بیدار شده. دست به سینه، به اُپن تکیه میدهد و میگوید: «قیافهت یه جوریه که انگار کل شب رو کار کردی!»
زیر لب سلام میکنم و روی مبل مینشینم. چرا خواب ندیدم؟ شاید امروز اتفاق چندان مهمی در کربلا نیفتاده بود. همان طور که در فکر فرو رفتهام. تصویری در ذهنم طاهر میشود. چند هزار سرباز را میبینم که دارند به سربازان فرمانده حر ملحق میشوند.
موهای بازوهایم سیخ میایستند. میترسم. تازه درک میکنم که بچههای کاروان امام(ع) وقتی سربازان را میدیدند، چه حسی داشتند.
با صدای مادرم از فکر و خیال بیرون میآیم: «امیرحسین؟!»
با گیجی میپرسم: «هان؟ با منید؟»
زینب میگوید: «مامان بیست بار صدات کرد. خوابی یا بیدار؟»
مادر میگوید: «پاشو برو دست و صورتت رو بشور. امیرعباس هم بیدار کن.»
آهسته بلند میشوم. همان طور که به تصویر خودم و موهای پریشانم در آینهی دستشویی خیره شدهام، میگویم: «اینم از خواب.» دستهایم را پر از آب میکنم و به صورتم میپاشم. به اتاق برمیگردم و در حالی که صورتم را خشک میکنم، امیرعباس را صدا میزنم. چند بار صدایش میکنم ولی بیدار نمیشود.
ناگهان حس میکنم چیزی به پایم میچسبد. از ترس خشکم میزند. آهسته سرم را میچرخانم و به پایین نگاه میکنم. با دیدن امیرعباس که زانویم را چسبیده، نفس راحتی میکشم. اصلاً نفهمیدم کی از نردبان آمد پایین!
میگویم: «بیدار شدی؟ سلامت کو؟»
جواب نمیدهد. همچنان انگشتانش را در پاچهی شلوارم فرو کرده. میگویم: «ولم کن بچه! پاشو برو صبحونه بخور!»
همچنان به پایم چسبیده و ولم نمیکند. آهی میکشم. به زور جدایش میکنم و شانههایش را میگیرم تا دوباره به من نچسبد. جلویش زانو میزنم تا همقد بشویم و میپرسم: «چی شده؟»
میگوید: «خواب دیدم… خواب تو رو دیدم.»
میگویم: «خب اشکال نداره. خواب بوده دیگه… صبر کن ببینم! خواب منو دیدی؟»
به تأیید سر تکان میدهد. چشمهایش پر از اشک میشود. شانههایش را رها میکنم. میگوید: «تو لباس سبز و زره پوشیده بودی. شمشیر دستت بود. داشتی میجنگیدی. بعدش… مُردی!» با گفتن جملهی آخر، میزند زیر گریه و بغلم میکند.
بلندش میکنم و اشکهایش را پاک میکنم. میگویم: «حالا گریه نکن. فراموشش کن.»
صورتش را در شانهام فرو میکند و میگوید: «اَمیاُسین! دوسِت دارم!»
سرش را نوازش میکنم. خیلی سنگین شده. کمرم درد میگیرد. با هم بیرون میرویم. جلوی آشپزخانه پیادهاش میکنم. در فکر فرو رفتهام. چرا باید برادر پنج سالهام باید چنین خوابی را دربارهی من ببیند؟
بخش پیشین:
بخش پسین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman