بعدازظهر یکشنبه، ۱۷ تیر ۱۴۰۳
مجلهی خبری «صبح من»: سربندها را از زینب میگیرم و راه میافتم. دستی به «یا حسین(ع)» روی پیراهنم میکشم و از در اصلی ساختمانمان بیرون میروم. فکرم هنوز درگیر خوابی است که صبح دیدم. بعد از آن، دلم نمیخواهد دوباره بخوابم. ولی مجبورم. مگر تا چه زمانی میتوانم طاقت بیاورم و نخوابم؟!
نمیدانم چطور ناگهان تکیه جلوی چشمم سبز میشود. بچهها را میبینم که وارد تکیه میشوند و از آن بیرون میآیند. داخل میروم و سلام میکنم. بچهها جواب سلامم را میدهند.
فرشی کهنه کف تکیه پهن شده تا راحتتر بتوانیم کار کنیم. علیرام در حالی که کلمنهای بزرگ آب را جابهجا میکند، با تأسف به سامیار نگاه میکند که روی فرش نشسته و با گوشیاش بازی میکند.
پیش از آنکه بیایم، بچهها شکر و آبلیمو و یخ را آوردهاند و با هم مخلوط کردهاند. همه چیز آماده است جز یک چیز: مداحی!
کسری میگوید: «رفتم بلندگو و میکروفون رو از مسجد گرفتم. حالا فقط یه گوشی میخوایم و چند تا مداحی.»
همان طور که کسری حرف میزند، امیرعلی را میبینم که دزدکی به طرف میکروفون میرود و آن را به طرف دهانش بالا میبرد. دستم را روی شانهی کسری میگذارم و او را به طرف امیرعلی برمیگردانم.
کسری چشمکی به من میزند و تا امیرعلی نفس میگیرد، میگوید: «البته بگم که از میکروفون باید فقط برای تکیه استفاده کنیم. اگه حاجآقا بشنوه که ما توی میکروفون جیغ میزنیم، فردا توی همین میکروفون برامون قرآن پخش میکنه!»
امیرعلی میکروفون را کنار میگذارد و سوتزنان به طرف سامیار میرود و وانمود میکند که بازی او، توجهش را جلب کرده. من و کسری و محمد میخندیم.
علیرام را میبینم که با گوشیاش کلنجار میرود و حواسش به ما نیست. کمی بعد، میگوید: «الان یه مداحی از مهدی رسولی بذارم، کیف کنید!»
محمد میگوید: «نه، نه! از پویانفر بذار!»
کسری اعلام میکند: «فقط میثم مطیعی!»
امیرعلی از انتهای تکیه داد میزند: «از محمود کریمی بذار!»
سامیار هاج و واج ما را نگاه میکند. مشخص است نمیداند بچهها از چه چیزی حرف میزنند.
جلو میروم و گوشی را از دست علیرام میقاپم. سایتی را پیدا میکنم که از تمام مداحان، حداقل یک مداحی را دارد.اولی را پخش میکنم و میکروفون را جلوی بلندگوی گوشی میگذارم. همه با تعجب نگاهم میکنند. شانه بالا میاندازم و طوری که انگار کاری نکردهام، میگویم: «بیاید سربندهاتون رو ببندید.»
بچهها جلو میآیند وسربندها را از کف دستم برمیدارند. سامیار در حالی که با غصه به سربند خیره شده، میگوید: «نمیشه بندازمش دور گردنم؟!»
علیرام همانطور که خم شده تا امیرعلی سربندش را ببندد و خودش هم سربند کسری را میبندد، میگوید: «نابغه! خب اون طوری اسمش رو میشه گردنبند!»
تا سامیار بخواهد به خودش بیاید، من و محمد سربندی را دور پیشانیاش بستهایم. سامیار آهی میکشد و بیتوجه به ما، میگوید: «کسری! بازیهای دیشب رو دیدی؟»
کسری مشتاقانه سر تکان میدهد و گرم تحلیل بازیها میشود. به تأسف سر تکان میدهم. نمیدانم در این دنیای فوتبال چقدر اتفاق میافتد که آنها این همه وقت را برای صحبت کردن دربارهی آن تلف میکنند!
به سوی محمد میروم و با هم، لیوانهای یکبارمصرف را پر میکنیم تا علیرام، آنها را به عابران رهگذر بدهد. خیلی دلم میخواهد با محمد دربارهی خوابم صحبت کنم. اما دوست ندارم کس دیگری صحبتهایم را بشنود. وقتی علیرام وسط خیابان میایستد، اطراف را نگاه میکنم. کسری و امیرعلی و سامیار، سرگرم کری خواندن برای تیمهای یکدیگر هستند و حواسشان نیست.
رویم را به طرف محمد برمیگردانم که چانهاش را به دستش تکیه داده و به خیابان خیره شده. صدایش میزنم. سرش را با کنجکاوی برمیگرداند. میگویم: «یه خواب عجیبی دیدم.»
میگوید: «خیر باشه.»
خوابم را پچپچکنان برایش تعریف میکنم. محمد، بهترین رفیقی است که تا حالا داشتهام. حتماً میتواند راهنماییام کند.
وقتی حرفهایم تمام میشود، میگوید: «دوست من! زیاد نگرانش نباش. اگه دوباره همچین خوابی دیدی، بیا برام تعریف کن. با هم رازش رو کشف میکنیم. قبوله؟» و دستش را جلو میآورد.
«با هم» که میگوید، دلم گرم میشود. لبخند میزنم و دستش را محکم فشار میدهم. بعد، سینی دیگری از شربت آبلیموی تگری آماده میکنیم.
اذان که میگوید، به مسجد میرویم و نماز میخوانیم. بعد، وسایلمان را جمع میکنیم و به طرف خانههایمان میرویم. محمد میایستد تا برایم دست تکان بدهد. دستم را میبرم بالا. وقتی که راه میافتد، به طرف خانه میروم. نگاهم ناخواسته به طرف هلال ماه میچرخد که کمی تپلتر شده است. نمیدانم امشب میتوانم بخوابم یا نه.
بخش پیشین:
بخش پسین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman