مجلهی خبری «صبح من»: پادشاهی بود به نام «ابراهیم ادهم»، او مرد باخدایی بود. یک روز که دربارهی وضع پادشاهیاش به فکر فرو رفته بود، به این نتیجه رسید که پادشاهی، کار خوبی نیست و با عدل و انصاف پادشاهی کردن، کار بسیار سختی است.
ابراهیم ادهم با این فکر، دست از پادشاهی شست و بدون این که به اطرافیانش چیزی بگوید، یک روز بی خبر تخت پادشاهی را رها کرد و سر به کوه و بیابان گذاشت. او به صورت ناشناس به این شهر و آن شهر میرفت، کار میکرد و لقمهی نانی به دست میآورد و بقیهی ساعات زندگیاش را به عبادت خدا میگذراند.
مادر پادشاه که نمیدانست پسرش چرا یک باره تاج و تخت پادشاهی را رها کرده و خودش را از اطرافیانش پنهان کرده، طلا و نقره و جواهرات بسیاری از خزانهی پادشاهی برداشت و بار شترها کرد و تعدادی از خدمتکارانش را هم با خود همراه کرد و به راه افتاد تا پسر گم شدهاش را پیدا کند.
او با همراهانش از این شهر به آن شهر میرفت و همه جا با صدای بلند اعلام میکرد که هر کس خبری از ابراهیم ادهم بیاورد، طلا و نقره و جواهر جایزه میگیرد.
بیشتر بخوانید:
- اندر حکایت «میخواهی زوزه بکشی؟!»
- اندر حکایت «فریب نالهی دشمن را نخور که دشمن کار خودش را میکند»
- اندر حکایت «مگر دوباره به خواب ببینی!»
- اندر حکایت «بُزخَری»
- اندر حکایت «بپا کوزه را نشکنی»
اتفاقا گذر ابراهیم ادهم روزی به شهر افتاد. سر و وضع و لباس ژولیده و نامرتبی داشت. موهای سر و صورتش بدجوری بلند شده بود. دلش میخواست به سلمانی برود و موهایش را کوتاه کند اما پول نداشت. با ناامیدی به در دکان سلمانی رفت.
استاد سلمانی تا دید مرد ژولیده و فقیری به در دکانش آمده، ناراحت شد و گفت: «برو بابا، زود از اینجا برو که مشتریهای زیادی دارم و وقت رسیدگی به آدم ژولیدهای مثل تو را ندارم.»
شاگرد سلمانی که آدم پاکدلی بود، از دیدن ابراهیم، دلش به رحم آمد و به استاد خود گفت: «اجازه بده من موهای سر و صورت این فقیر آشفته مو را کوتاه کنم.»
استاد سلمانی فریادی به سر شاگردش کشید و گفت: «برو به مشتریهایی که نوبت گرفتهاند رسیدگی و موهای آنها را اصلاح کن. نمیخواهد برای آدم آوارهای مثل این بابا، دل بسوزانی.»
شاگرد دوباره از استادش خواهش کرد که اجازه بدهد موهای سر و صورت ابراهیم را اصلاح کند.
استاد بیشتر ناراحت شد و گفت: «آخر آدم نادان، این فقیر ژولیده که پولی ندارد تا اجرت تو را بدهد، برو به مشتریهایی برس که هم مدتی است توی صف نشستهاند، هم آنقدر پول دارند که اجرت اصلاح سر و صورتشان را بدهند.»
شاگرد سلمانی باز هم پافشاری کرد. استاد سلمانی که دیگر خیلی عصبانی شده بود، با صدای بلند پیش مشتریهایش گفت: «من حاضر نیستم به تو اجرت بدهم و تو برای آدم فقیری مثل این بابا، مجانی کار کنی. یا او را رها میکنی و برمیگردی سر کارت، یا از این لحظه به بعد دیگر شاگرد من نیستی و هر غلطی دلت میخواهد، میکنی.»
ابراهیم که دلش نمیخواست شاگرد سلمانی به خاطر او کارش را از دست بدهد، راه افتاد که برود اما شاگرد سلمانی که دلش میخواست به خاطر خدا به آن فقیر ژولیده مو، خدمت کند، او را صدا کرد و گفت: «بایست! من میخواهم سر و صورت تو را اصلاح کنم. اصلا برایم مهم نیست که شاگرد آدم پولپرستی مثل استادم باشم یا نباشم. خدا روزیرسان است.»
بیشتر بخوانید:
- اندر حکایت «سیر از گرسنه خبر ندارد، سواره از پیاده»
- اندر حکایت «دوستی، دوستی، میکَنَد پوستی»
- اندر حکایت «چه کشکی؟ چه پشمی؟»
- اندرحکایت «کوه به کوه نمیرسد، آدم به آدم میرسد»
- اندر حکایت «دُم روباه از زرنگی به دام میافتد»
استاد سلمانی شاگردش را بیرون کرد و گفت: «اجازه نداری توی دکان من سر او را اصلاح کنی. تو دیگر شاگرد من نیستی. برو بیرون از مغازه هر کاری میخواهی بکن.»
شاگرد سلمانی ابراهیم را روی تخته سنگی که کنار گذرگاه بود، نشاند و مشغول کوتاه کردن سر و صورت او شد.
ابراهیم به شاگرد سلمانی گفت: «تو مرد خوبی هستی ولی من راضی نبودم که به خاطر من کارت را از دست بدهی.»
شاگرد گفت: «ناراحت نباش، خدا کریم است.»
کوتاه کردن آن همه مو، وقت زیادی برد. شاگرد سلمانی بدون ناراحتی و با دقت موهای مشتری بی پولش را کوتاه کرد. هنگامی که داشت کارش به پایان میرسید، ناگهان صدای جارچی بلند شد.
جارچی فریاد زد: «ای مردم بدانید که مادر پادشاه دادگر، ابراهیم ادهم، شهر به شهر دنبال پسرش میگردد. هر کسی از او خبری داشته باشد، به ثروت بزرگی میرسد و طلا و نقره و جواهرات بسیاری به دست میآورد.»
ابراهیم، صدای جارچی را شنید. با خود گفت: «بهتر است مادرم را از حال و روز خود آگاه کنم. نباید مادر این قدر نگران پسرش باشد. مطمئنم که اگر به او بگویم که چرا پادشاهی را رها کردهام و آوارهی شهرها و کوهها شدهام، خشنود خواهد شد.»
ابراهیم با این فکر رو به شاگرد سلمانی کرد و گفت: «ای مرد باخدا، برو به جارچی بگو من ابراهیم ادهم را میشناسم. مرا به آنها معرفی کن و ثروت زیادی را که به عنوان جایزه تعیین کردهاند، بگیر؛ نوش جانت. راست گفتی، روزیرسان خداست.»
بیشتر بخوانید:
- اندر حکایت تو نیکی میکن و در دجله انداز
- اندر حکایت «نانش بده، نامش نپرس»!
- اندر حکایت «اگر رَستَم از دست این تیرزن / من و کنج ویرانهی پیرزن»
- اندر حکایت «هر چه میگویم نر است، تو میگویی: بدوش!»
شاگرد سلمانی که باور نمیکرد مشتری ژولیده موی او ابراهیم ادهم باشد، کمی با تعجب به او نگاه کرد. بعد به طرف جارچی و مادر پادشاه رفت و گفت: «من مشتری فقیری دارم که میگوید ابراهیم ادهم است.»
چند لحظه بعد، مادر و پسر گم شده، یکدیگر را در آغوش کشیدند. به دستور مادر ابراهیم، شترها و طلا و جواهراتی را که روی شترها بار کرده بودند، به عنوان مژدگانی به شاگرد سلمانی دادند.
استاد سلمانی که میدید با بیرون کردن شاگردش ثروت زیادی را از دست داده، از کاری که کرده بود، پشیمان شد ولی چه میتوانست بکند چراکه گفتهاند پشیمانی سودی ندارد و اگر پشیمان، شاخ درمیآورد، شاخ او هفت متر میشد.
از آن به بعد وقتی کسی بخواهد بگوید که من آدم مهمی هستم و ناشناس بودنم، نباید بهانهی بیاحترامی شود، میگوید: «سرم را سرسری متراش ای استاد سلمانی، که ما هم در دیار خود، سری داریم و سامانی.»