تاریخ : یکشنبه, ۴ آذر , ۱۴۰۳ Sunday, 24 November , 2024
2

هزار و یک شب: شَرکان و ضوءالمکان ـ ۴

  • کد خبر : 52603
  • 26 خرداد 1403 - 13:00
هزار و یک شب: شَرکان و ضوءالمکان ـ ۴
«هزار و یک شب» داستان‌هایی شگفت‌انگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرن‌ها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستان‌های هزار و یک شب خواهیم پرداخت.

شرکان دخترعمویی داشت به نام جمیله. ملک نعمان که عموی جمیله می‌شد، او را همانند فرزندان خویش دوست می‌داشت به گونه‌ای که بسیاری از اهالی قصر گمان می‌کردند که جمیله، عروس عمویش خواهد شد.

جمیله از شنیدن ماجرای شرکان و ابریزه ناراحت شد و آتش حسد درونش شعله‌ور شده بود؛ اما نمی‌دانست چه باید بکند. او به همین راحتی بانوی اول قصر شدن را از دست داده بود. وقتی شرکان از دمشق رفت، جمیله نیز برای یافتن چاره‌ای نزد پیرزنی جادوگر رفت و از او کمک خواست.

جادوگر به او گفت که تنها راه، از بین بردن ابریزه است و مایعی به جمیله داد تا با آن ابریزه را بی‌هوش کند و از قصر بیرون ببرد. جادوگر غلامی سیاه را نیز برای انجام این کار به جمیله معرفی کرد.

شب هنگام، غلام سیاه به اتاق جمیله رفت. جمیله به او گفت: «اگر کارت را درست انجام دهی، ثروتی هنگفت به تو خواهم داد که تا آخر عمر، بی‌نیاز شوی.»

غلام: «آنچه شما بفرمایید، اطاعت می‌کنم!»

ـ «من فردا شب ابریزه را به اتاقم دعوت می‌کنم و سپس بی هوشش می‌کنم. تو باید او را درون صندوقی پنهان کنی و به بیرون از قصر ببری و او را بکشی! سپس باید او را به روم ببری و جسدش را تحویل پدرش بدهی. می‌خواهم بدانند که در برابر ما هیچ قدرتی ندارند!»

ـ «اگر چنین کنم که حردوب مرا می‌کشد!»

ـ «هرگز! به او بگو که به خاطر علاقه‌ات به رومیان چنین کرده‌ای و بگو که مادرت رومی بوده است! آنگاه حردوب تو را بی‌نیاز خواهد کرد!»

غلام سیاه پذیرفت.

فردا شب، ملکه ابریزه مهمان جمیله بود. او بی خبر از حیله‌های جمیله با مهربانی به اتاقش رفت و گردنبندی زیبا و قیمتی نیز برای هدیه برد. جمیله آن مایع جادوگر را در غذای او ریخت و ابریزه بعد از چند لحظه بی‌هوش شد.

غلام سیاه که در اتاق پنهان شده بود، ابریزه را درون صندوق گذاشت. جمیله او را تا دروازه‌ی قصر همراهی کرد تا نگهبانان به او مشکوک نشوند.

غلام سیاه، ابریزه را به بیرون شهر برد و بی‌رحمانه کشت؛ سپس شبانه به سرعت به سوی روم رفت.

وقتی به روم رسید، جسد را به دروازه‌ی قصر ملک حردوب برد. نگهبانان گفتند که چه می‌خواهد او گفت که کار مهمی دارد که تنها باید به ملک حردوب بگوید. او را به درون قصر بردند.

ملک حردوب: «با ما چه کاری داری؟»

غلام سیاه: «حامل خبری بد هستم!»

ـ «چه خبری؟»

ـ «اگر بگویم، جانم در امان است؟»

ـ «در امانی.»

ـ «صندوقی با خود دارم که در آن جسد دختر شماست! او به قصر ملک نعمان آمده بود ولی پادشاه دستور قتلش را داد!»

حردوب که خیلی جا خورده بود، دستور داد تا صندوق را به آنجا بیاورند. وقتی حردوب جسد دختر را دید، از هوش رفت.

وقتی به هوش آمد، سوگند خورد که انتقام دخترش را از ملک نعمان بگیرد.

مُحتاله مادر ملک حردوب بود. او پسر را آرام کرد و گفت: «می‌دانی که سپاهیان دمشق از سپاهیان تو قوی‌ترند پس با جنگ به جایی نمی‌رسی. همیشه قدرت نظامی لازم نیست! اگر به حرف من گوش دهی، سوگند می‌خوردم که انتقام دخترت را نیز بگیری!»

ـ «باید چه کنم؟!»

ـ «دختری زیبا را به من بسپار تا به او زبان عربی و علوم زمان را بیاموزم.»

حردوب که به حیله‌های مادر ایمان داشت، دستور داد تا هرچه مادرش می‌خواهد، در اختیارش بگذارند. محتاله مشغول به کار شد.

ادامه دارد…

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=52603
  • نویسنده : احسان عظیمی
  • منبع : داستان هایی از ادبیات کهن
  • 131 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.