تاریخ : شنبه, ۳۱ شهریور , ۱۴۰۳ Saturday, 21 September , 2024
1
رمان نوجوان؛

رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی – بخش ۵۴

  • کد خبر : 51841
  • 20 خرداد 1403 - 13:00
رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی – بخش ۵۴
قبیله‌ی آتش حالا دیگر در جنگل جا افتاده است؛ اما قبایل دیگر چندان مایل نیستند، گربه‌های خانگی در جنگل بمانند. در فصل جدیدی از زندگی نقره‌ای و کارامل، با نبردهایی سخت برای پایداری و ماجراهایی عجیب، روبرو خواهیم شد.

مجله‌ی خبری «صبح من»: نقره‌ای سردش نبود. با اضطراب، دور و برش را می‌پایید تا ببیند که سایه، کِی و از کجا پدیدار می‌شود. حواسش نبود که دارد با چنگال‌هایش، چمن‌های یخ‌زده را به هم گره می‌زند.

ناگهان از دور، موجی از تاریکی مطلق را دید که مثل ماری دراز و بدقیافه، در هوا می‌خزد و پیش می‌آید. نقره‌ای نفس عمیق و لرزانی کشید و آن را با فوتی محکم، به بیرون فرستاد.

سایه، چند دوری دور او چرخید و سرانجام، به شکل گربه‌ای درآمد و روبه‌روی نقره‌ای ایستاد. نقره‌ای چشمان زرد رنگ سایه را دید که مثل یخ، سرد بودند و مثل طلای مذاب، می‌درخشیدند.

سایه نیشخند زد: «منتظر بودم ببینم کِی من رو خبر می‌کنی!»

نقره‌ای چیزی نگفت. سایه پرسید: «چیه پیشی؟ ترسیدی؟»

نقره‌ای همچنان ساکت بود. می‌ترسید که اگر میویی کند، صدایش بلرزد. سایه ادامه داد: «من معمواً این کار رو نمی‌کنم؛ ولی استثنائا از تو می‌پرسم: دوست داری چطور بُکشمت؟»

نقره‌ای آب دهانش را فرو داد: «مگه فرقی داره؟ اصلاً تو … تو دوست داری چطور بُکشمت؟» صدایش کمی می‌لرزید. آرزو می‌کرد سایه متوجه ترسش نشده باشد. نمی‌خواست در مقابل او از خودش ضعفی نشان دهد.

سایه‌ی سیاه سرش را عقب داد و طوری قهقهه سر داد که انگار نقره‌ای برای او، خنده‌دارترین جوک دنیا را تعریف کرده است. بعد سرش را پایین آورد و طوری به درون چشمان نقره‌ای نگاه کرد که جنگجوی جوان حس کرد نگاه سایه، او را می‌سوزاند: «من جسم ندارم، نقره‌ای. چطوری می‌خوای من رو بُکشی؟»

نقره‌ای کمی فکر کرد و تا خواست دهانش را باز کند و چیزی بگوید، گربه‌ی سایه‌ای گفت: «تو یا واقعاً احمقی یا خودت رو به احمقیت زدی. یه نگاه به خودت و یه نگاه به من بنداز… جواب خیلی واضحه».

نقره‌ای به پنجه‌هایش و سرتاپایش خیره شد. بعد نگاهش را بالا آورد و به حریفش دوخت. سایه، تاریکی مطلق بود. سیاه‌ترین سیاهی که شاید وجود داشت. نقره‌ای کمی دقت کرد و دید که تاریکی، از قلب گربه‌ی سیاه تراوش می‌کند.

نقره‌ای دوباره به خودش نگاه کرد. بخش‌های سفید خزش، می‌درخشید. جوری می‌درخشید که انگار… انگار از نور خالص تشکیل شده بود. آخر سر، با تردید میو کرد: «من… نورم و… تو… تاریکی؟!»

سایه به دور نقره‌ای چرخید: «دقیقاً! اگر جایی نور باشه، تاریکی دیده نمی‌شه و اگر جایی تاریک باشه، هیچ نوری وجود نداره. سرنوشت ما اینه، نقره‌ای. یا من، من تو رو از بین خواهم برد یا تو، من رو.»

نقره‌ای با نگاهش او را دنبال کرد که جلویش، جلو و عقب می‌رفت. ناگهان سایه جلوی او ایستاد و گفت: «می‌دونی روش کار من چطوریه، نقره‌ای؟! من، تاریکی رو به درون قلبت می‌فرستم و اون قدر زیادش می‌کنم که اون بدن پشمالو و ریزت، دیگه نتونه تحمل کنه و بعد… تمام! خب، نظرت چیه؟»

نقره‌ای نگاهش را بالا آورد و مستقیم به درون چشمان سایه زل زد. نگاهش آن قدر محکم بود که گربه‌ی سایه‌ای قدمی جا خورده به عقب برداشت. میو کرد: «تو روانی‌ای!»

سایه خودش را کمی جمع و جور کرد و خندید: «تازه فهمیدی؟!»

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده منبع، مجاز است.

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=51841
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله‌ی خبری صبح من
  • 77 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.