تاریخ : چهارشنبه, ۷ آذر , ۱۴۰۳ Wednesday, 27 November , 2024
3
داستان دنباله‌دار؛

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت سوم

  • کد خبر : 51242
  • 15 خرداد 1403 - 12:00
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت سوم
حالا که بزرگ شده بودم، اضطرابم دو چندان شده بود. چطور تحصیل کنم؟ دانشگاه قبول نشوم، چه کنم؟ کار ندارم، چه کنم؟ نه سرمایه‌ای، نه منبع درآمدی. هر روز مثل ربات زیستن مرا آزرده می‌کرد... . برای خواندن ادامه‌ی داستان، مطلب زیر را دنبال کنید.

مجله‌ی خبری «صبح من»: جکس که از خستگی به روی تختش پریده بود، آب را به همه جا پاشید. لحاف جکس را آنقدر خیس کرده بودم که تختش به استخر تبدیل شده بود. عصبانیت جکس غیر قابل تصور بود. همین که صحنه را دید چنان مرا به باد کتک گرفت که انگار به او اهانت بزرگی کردم. با وساطت بچه‌ها آن روز هم به دفترخاطرات پیوست.

روز یکشنبه را دوست نداشتم. هر یکشنبه ما را به کلیسا می‌بردند. باید دعا می‌خواندیم. من دعا را می‌خواندم اما از سر جبر. نه دوست داشتم نه درک می‌کردم که اگر خدا مهربان است چرا من بدون پدر و مادر باید در پرورشگاه زندگی کنم. تمام مدت زمانی که در کلیسا بودم به این فکر می‌کردم که اگر خدا هست چرا برای ما نیست. چرا من نباید در اتاق خودم بنشینم و منتظر قهوه گرم مادرم بمانم و بی دغدغه درسم را بخوانم.

حالا که بزرگ شده بودم، اضطرابم دو چندان شده بود. چطور تحصیل کنم؟ دانشگاه قبول نشوم، چه کنم؟ کار ندارم، چه کنم؟ نه سرمایه‌ای، نه منبع درآمدی. هر روز مثل ربات زیستن مرا آزرده می‌کرد.

در کلیسا داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم که بپذیرم خدا در کنار ماست. بدون اینکه متوجه شوم بلند داد زدم پس نشانه‌ای بده تا درکت کنم. همه نوای دعا را رها کرده و به من با تعجب خیره شدند. از همه عذرخواهی کردم و بعد از دعا خودم را گوشه‌ای گم و گور کردم تا بازخواست نشوم.

انگار همان لحظه‌ای که ناخودآگاه نشانه را فریاد زدم، آسمان به من نزدیک شده بود و دعایم اجابت شد. چند روز بعد پرستاری در پرورشگاه مستقر شد که نامش را در خواب هزاران بار شنیده بودم. فاطمه.

روزهای اول، اصلا این تشابه اسمی به فکرم نیامد تا اینکه با خوابی که دیدم این هم‌نامی مرا کنجکاو کرد. دوباره از همان دست خواب‌ها بود؛ اما این بار بیدار که شدم، یاد پرستار افتادم.

یک روز که صبحانه می‌خوردیم از بچه‌ها راجع به پرستار جدید پرسیدم. هر کس چیزی گفت.

وقتی پرسیدم اسمش چه معنایی دارد؟ بچه‌ها جا خوردند.

جکس با تعجب گفت: «این همه پرستار اومده و رفته و تو اسمشونو نپرسیدی. حالا چی شده که پیگیر این یکی شدی؟»

من که از سوال و جواب بدم می‌آمد، گفتم: «آخه تا به حال اسمش رو نشنیده بودم. گفتم شاید شماها بدونین یعنی چی.»

بعد بحث را گم کردم تا بیشتر از این چیزی نگویم.

یک شب با درد شکم از خواب پریدم. دل درد امانم را بریده بود تا اینکه مرا به اتاق پرستار بردند.

پرستار با مهربانی اسم مرا پرسید و اولین مطلبی که گفت این بود که: «اگر تو پیتر هستی خواب‌هایت را دنبال کن تا به حقیقت و هدف اصلی برسی.»

چشمانم خیره شد و با لکنت شدید گفتم: «خخخخخخخخخ….خخخوااااااب؟!»

با آرامش فراوان رو به من کرد و گفت: «سفارشت را به من در خواب کردند. می‌دانستم می‌آیی.»

شوکه شدم و اضطراب نگذاشت عقلم تصمیم بگیرد. گفتم: «ممنون. سرم تموم شده. من برم. خدانگهدار.»

از اتاق بیرون آمدم. تمام توجهم بر روی جمله پرستار بود. ناگهان، یک سنگ زیر پایم رفت و چشمانم … .

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام منبع و نویسنده مجاز است.
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=51242
  • نویسنده : زهرا ظاهری
  • منبع : مجله‌ی خبری صبح من
  • 137 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.