مجلهی خبری «صبح من»: کشاورزی بود که باغ انگوری داشت. برای اینکه تاکستان او انگورهای خوبی بدهد، زحمت زیادی میکشید. گاه شب تا صبح بیدار میماند و کار میکرد تا درختان باغش را به خوبی آبیاری کند.
کارهای کشت و کار کشاورز به خوبی پیش میرفت. او فقط یک مشکل بزرگ داشت. مشکلش این بود که روباه حیلهگری گاه و بیگاه شبها به باغ انگور او دستبرد میزد و انگورهای باغش را میخورد و بوتهها را لگد میکرد و از جا میکند.
هر وقت روباه به باغ او دستبرد میزد، کشاورز هرچه تلاش میکرد روباه را به دام بیندازد، موفق نمیشد. روباه زرنگتر از آن بود که به دام بیفتد. او چند شب پشت سر هم نخوابید و کنار باغش کشیک داد تا به خدمت روباه برسد ولی کاری از پیش نبرد.
عاقبت فکر و نقشهای به ذهنش رسید. سر راه روباه، چالهای کند و روی آن را با انگورهای شیرین و آبدار پوشاند. امیدوار بود که روباه به سراغ آن انگورهای رسیده بیاید و به چاه بیفتد و اما این نقشه هم فایدهای نداشت. روباه خطر را حس کرد. از راه دیگری وارد باغ شد و باز هم به درختان آسیب رساند.
بیشتر بخوانید:
- اندر حکایت تو نیکی میکن و در دجله انداز
- اندر حکایت «نانش بده، نامش نپرس»!
- اندر حکایت «اگر رَستَم از دست این تیرزن / من و کنج ویرانهی پیرزن»
- اندر حکایت «هر چه میگویم نر است، تو میگویی: بدوش!»
کشاورز، درمانده شده بود. نمیدانست با این روباه حیلهگر، چه بکند که پیرمردی به دادش رسید.
او گفت: «دامی سر راه روباه بگذار و در آن، قطعهای گوشت قرار بده. روباه برای خوردن گوشت میآید و توی تله میافتد.»
کشاورز، دامی تهیه کرد و یک تکه گوشت را به عنوان طعمه، در آن گذاشت. برای اینکه روباه بعد از خوردن گوشت، بمیرد، گوشت طعمه را هم زهرآلود کرد و با خیال راحت، به خانه رفت.
فردا که به باغش برگشت، دید که باز هم بوتههای انگور، لگدمال شده و گوشت زهرآلود دام هم دست نخورده مانده است.
سراغ پیرمرد رفت و ماجرا را برایش گفت. او به کشاورز گفت: «با روباه بسیار زرنگی درافتادهای. تو نباید گوشت را زهرآلود میکردی. حتما روباه بوی گوشت را حس کرده و به طرف دام آمده اما بوی زهر را فهمیده و از خوردن آن چشم پوشیده است. این بار، گوشت را زهرآلود نکن.»
کشاورز به حرف پیرمرد گوش کرد. دامی سر راه روباه و لابهلای بوتهها کار گذاشت. در تله هم یک گوشت نرم و تازه به عنوان طعمه گذاشت اما دیگر امیدی به گرفتار شدن و به دام افتادن روباه نداشت.
شب شد. روباه مثل همیشه خودش را به باغ رساند. هنوز یک خوشه انگور هم نخورده بود که بوی گوشت تَر و تازه را حس کرد. بو را دنبال کرد تا به دام رسید. با خود گفت: «حتما صاحب باغ این بار هم گوشت زهرآلود برای من فراهم کرده که بخورم و در جا بمیرم.»
روباه با احتیاط به گوشت نزدیک شد. گوشت را بو کرد. گوشت، بوی زهر نمیداد. با اینکه روباه فهمید، گوشت زهرآلود نیست اما به آن نزدیک نشد. میخواست از خیر خوردن گوشت بگذرد و باز هم به خوردن انگور بپردازد اما بوی گوشت تازه، بدجوری او را به هوس انداخته بود.
بیشتر بخوانید:
- اندر حکایت «میخواهی زوزه بکشی؟!»
- اندر حکایت «فریب نالهی دشمن را نخور که دشمن کار خودش را میکند»
- اندر حکایت «مگر دوباره به خواب ببینی!»
- اندر حکایت «بُزخَری»
با خود گفت: «گوشت تر و تازه کجا و انگور کجا؟ کاش میفهمیدم این تکه گوشت توی باغ چه میکند.»
آهسته آهسته به گوشت نزدیک شد. با دقت بیشتری گوشت را بو کرد. مطمئن شد که گوشت، زهرآلود نیست. هم میترسید، هم نمیتوانست از خوردن گوشت، چشم بپوشد.
با خود گفت: «نکند تلهای برای من کار گذاشته باشند. البته من زرنگتر از کشاورز هستم. بهتر است به جای اینکه دهانم را به گوشت نزدیک کنم و آن را بخورم، با دستم یا دمم گوشت را به چند متر دورتر از جایی که افتاده، پرتاب کنم. با این کار، اگر دامی هم برایم کار گذاشته باشند، مهم نیست. کشاورز منتظر است که فردا پوزهی مرا توی تلهای که کار گذاشته ببیند اما میبیند روباهی گرفتار نشده و از گوشت تر و تازه هم خبری نیست.»
با این نقشه، روباه آهسته آهسته به تله نزدیک شد. به تله که رسید، پشتش را به گوشت کرد و دمش را تکان داد تا به کمک آن، گوشت را از آن جایی که بود، دور کند.
با اولین فشاری که دم روباه به گوشت وارد کرد، فنرهای دام به کار افتادند و در یک چشم به هم زدن، دم روباه در چنگالهای تیز و آهنی دام، گرفتار شد.
روباه فهمید که به تله افتاده است. هرچه خودش را به این طرف و آن طرف زد که دمش را از تله بیرون بیاورد، نشد که نشد. چند ساعتی با تمام توان تلاش کرد اما کاری از پیش نبرد.
هوا داشت کم کم روشن میشد که روباه، خسته و ناتوان روی زمین افتاد و خودش را تسلیم سرنوشتی که در انتظارش بود، کرد.
بیشتر بخوانید:
- اندر حکایت «سیر از گرسنه خبر ندارد، سواره از پیاده»
- اندر حکایت «دوستی، دوستی، میکَنَد پوستی»
- اندر حکایت «چه کشکی؟ چه پشمی؟»
- اندرحکایت «کوه به کوه نمیرسد، آدم به آدم میرسد»
صبح که شد، کشاورز با ناامیدی بیلش را برداشت و به طرف باغ انگورش رفت. به باغ که رسید، روباه گندهای را دید که به تله افتاده است. نمیتوانست آنچه را که میبیند، باور کند. آرام آرام به روباه نزدیک شد.
روباه از جا جست اما نتوانست فرار کند. کشاورز دست و پای روباه را با طناب بست و او را اسیر کرد که به روستا ببرد.
وقتی داشت دست و پای روباه زرنگ را میبست، در این فکر بود که چرا به جای سر و پوزهی روباه، دمش توی تله گیر کرده است. خیلی زود جواب پرسشش را پیدا کرد و به روباه گفت: «فهمیدم جناب روباه. تو آنقدر زرنگ و حیلهگر بودی که به جای سر، دمت را به تله نزدیک کردی. دیگر نمیدانستی که دم روباه از زرنگی به دام میافتد.»
از آن به بعد به آدم خطاکار و باهوش و زرنگی که حساب همه چیز را کرده باشد اما باز هم گرفتار شود، گفته میشود که دم روباه از زرنگی به دام میافتد.
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman