مجلهی خبری «صبح من»: «هزار و یک شب» داستانهایی شگفتانگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرنها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستانهای هزار و یک شب خواهیم پرداخت:
شرکان به قصر آمد.
ـ «سلام بر شاه شاهان، ملک نعمان بزرگ!»
ـ «درود بر پسر جوان و سزاوارم! دلمان برایت تنگ شده بود! چندی است که تو را کمتر میبینیم.»
ـ «میخواهم خیلی مزاحم نباشم.»
ـ «تو هیچ گاه مزاحم ما نیستی بلکه پشت و پناه و جانشین ما هستی!»
ـ «سپاسگزارم؛ اما خواستهای دارم!»
ـ «بگو! هرچه باشد، انجام میدهیم.»
ـ «اگر مسئولیتی به من بسپارید تا از تواناییهایم در عرصهی کشورداری استفاده کنم، خوشحال میشوم! فقط از شما میخواهم که کار سختی را به من بدهید تا با تمام توان مشغول آن شوم.»
ملک نعمان دید که شرکان راست میگوید و زمان آن رسیده که پسرش از آموزشهای علمی و نظامیاش سربلند بیرون بیاید، پس با وزیر دندان مشورت کرد و به این نتیجه رسید که وی را به مرزبانی بفرستد.
ملک نعمان: «کار مهمی وجود دارد که همیشه ذهن مرا به خود مشغول داشته است. آن کار مهم، نگهبانی از مرز ما با کشور روم است. تو میدانی که ما با روم رابطهی خوبی نداریم و حردوب، پادشاه روم، هر وقت قدرتمند شود، به ما حمله میکند. میخواهم به آنجا بروی و با تمام نیرو مراقب مرزهایمان باشی!»
شرکان خوشحال شد و گفت: «از این پس، نگران مرز روم نباشید که چون به آنجا برسم، اجازه نمیدهم دشمن فکر حمله به دمشق را بکند!»
ملک نعمان از تخت به زیر آمد و فرزند را در آغوش گرفت و گریست. شرکان نیز گریه کرد و سپس از آغوش پدر درآمد و به سوی مرز روم رهسپار شد.
چون شرکان به همراه سربازانش به مرز روم رسید، اوضاع را بررسی و همهی آرایشهای نظامی و دفاعی را امتحان کرد. او به سرعت دستور ساخت برجهایی را داد تا همیشه نگهبانانی در آن به دیدهبانی بپردازند.
چندی گذشت. روزی، حوصلهی سرکان سر رفته بود. به راه افتاد تا شکاری بکند. همین طور که میرفت، ناگهان سرزمینی زیبا مقابلش پدیدار شد که پر از درختان و گیاهان و گلهای زیبا بود.
شرکان به آن سو رفت و شروع به شکار کرد که ناگهان صدای پاسبانی را شنید. وقتی جلوتر رفت دید که عدهای سرباز، دختری را دستگیر کرده و با خود میبرند.
شرکان کنجکاو شد. جلوتر رفت و فریاد زد: «شما کیستید؟»
ـ «ما سربازان ملک حردوب، پادشاه رومیم!»
ـ «و چرا این دختر را گرفتهاید؟»
ـ «تو کیستی که از سربازان مخصوص ملک حردوب سوال میکنی؟!»
ـ «من شرکان، فرزند برومند پادشاه جهان، ملک نعمان هستم!»
سربازان با شنیدن نام ملک نعمان، شمشیر از غلاف برکشیدند.
شرکان گفت: «اگر حرکتی بکنید، همهتان را به جهنم میفرستم! من با شما کاری ندارم، فقط بگویید چرا این دختر بیچاره را دستگیر کردهاید؟»
ـ «به تو ارتباطی ندارد. ما ده نفریم و تو یک نفر. اگر بخواهی کاری بکنی، در دم تو را میکُشیم!»
شرکان لبخندی زد و شروع کرد با اسب، به دور آنان چرخیدن. درگیری شروع شد. شرکان یکی یکی آنها را زخمی کرد و بر زمین انداخت سپس دختر گریان و ترسان را سوار بر اسبی کرد و با خود به قلعهی مرزبانی برد.
شرکان از خدمتکاران زن خواست تا آن دختر را به گرمابه ببرند، لباس نو بر تنش کنند و سپس نزد او بیاورند.
خدمتکاران همهی دستورها را انجام دادند و دختر را نزد شرکان بردند.
شرکان چون سر بلند کرد، دید دختری معصوم و زیبا مقابلش ایستاده که سر به زیر دارد…
ادامه دارد…
در این زمینه بخوانید:
برای خواندن ادامهی ماجرا، شنبههای داستانی «صبح من» را دنبال کنید ـ تهیه و تنظیم: مجلهی خبری «صبح من»
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman