تاریخ : شنبه, ۳۱ شهریور , ۱۴۰۳ Saturday, 21 September , 2024
2

اندر حکایت تو نیکی می‌کن و در دجله انداز

  • کد خبر : 49800
  • 07 خرداد 1403 - 13:00
اندر حکایت تو نیکی می‌کن و در دجله انداز
ضرب‌المثل یا زبانزد گونه‌ای از بیان است که معمولاً تاریخچه و داستانی پندآموز در پس بعضی از آن‌ها نهفته‌ است. قرار است از این پس در بخش حکایت‌های «صبح من»، به بیان داستان نهفته در پَسِ مثل‌ها بپردازیم. با ما همراه باشید.

مجله‌ی خبری «صبح من»: پادشاهی بود به اسم متوکل. متوکل، پسری داشت به اسم فتح. متوکل پسرش را خیلی دوست داشت و برایش معلم سرخانه گرفته بود تا باسواد شود. پادشاه به یکی از نظامی‌هایش دستور داده بود تا به پسرش تیراندازی یاد بدهد. به یک نفر هم که شناگر ماهری بود، پولی داده بود تا به فتح، شنا بیاموزد.

یک روز مربی شنا، فتح را به کنار رود دجله برد تا شنا یادش بدهد. مدتی در آب برنامه‌ی آموزش شنا ادامه پیدا کرد. فتح که خیلی از آب‌بازی کردن خوشش آمده بود، به مربی شنا گفت: «استاد من کی می‌توانم مثل شما شنا کنم؟»

مربی گفت: «زیاد طول نمی‌کشد؛ اگر هر روز تمرین کنی، شناگر خوبی می‌شوی.»

دو سه روزی فتح زیر نظر مربی شنا، تمرین کرد. بالاخره یک روز فکر کرد که دیگر راه و رسم شنا کردن را یاد گرفته است. این بود که تا سر مربی‌اش به کار دیگری گرم شد، شناکنان به وسط رودخانه دجله رفت. مربی که می‌دانست فتح هنوز آنقدر توانایی ندارد که وسط رود پرآب دجله شنا کند، داد و بیداد راه انداخت تا فتح برگردد اما صدای امواج رود، نگذاشت صدای مربی به گوش پسر متوکل برسد. ناچار مربی پرید وسط آب تا فتح را نجات بدهد. وقتی که مربی به وسط رود رسید، خیلی دیر شده بود؛ آب، فتح را با خودش برده بود.

خبر به گوش متوکل رسید که چه نشسته‌ای آب دجله پسرت را برد. به دستور متوکل، شناگران زیادی خودشان را به آب زدند تا فتح را پیدا کنند اما اگر در کف دست مویی می‌بینی، شناگران هم توانستند فتح را ببینند!

آب، فتح را برد. فتح که می‌دید قدرت مبارزه با حرکت پرقدرت آب را ندارد، خودش را به جریان آب سپرد تا ببیند سر از کجا درمی‌آورد. آب او را برد و برد تا در جایی دورافتاه به تنه‌ی درخت بزرگی که سر از آب بیرون آورده بود، رسید.

فتح خودش را به تنه‌ی درخت رساند و از آن بالا رفت و در شاخه‌هایی که از آب بیرون آمده بود، نشست.

شناگران، دست از پا درازتر پیش متوکل برگشتند. متوکل فریاد زد و گفت: «یا همه می‌روید و فتح را چه زنده و چه مرده، پیدا می‌کنید یا هرچه دیدید از چشم خودتان دیده‌اید.»

شناگران دوباره به جستجو در آب دجله پرداختند. یک هفته‌ی تمام جستجوی آنها طول کشید. دیگر همه از پیدا کردن فتح، ناامید شده بودند که یکی از شناگران پیش متوکل آمد و گفت: «مژده بدهید که فتح را پیدا کردم.»

او توانسته بود، فتح را روی همان درخت ببیند و سالم به پیش پدرش برگرداند.

متوکل جایزه‌ی بزرگی به او داد و گفت: «هرچه زودتر برای پسر من غذا بیاورید. یک هفته است که گرسنه و تشنه مانده.»

فتح با شنیدن حرف‌های پدرش خندید و گفت: «نه پدر؛ من نه گرسنه هستم نه تشنه. در این یک هفته با آب رودخانه خود را سیراب کردم. هر روز هم آب، یک قرص نان با یک سینی چوبی، برایم می‌آورد. من هم هر طور شده، نان را از آب گرفته‌ام و خورده‌ام.»

همه تعجب کردند. نان روی آب چه می‌کند؟ چه کسی هر روز یک قرص نان روی آب می‌انداخته؟ چرا این کار را می‌کرده؟

پسر متوکل گفت: روی نان‌ها نوشته بود «حسین اسکاف» حتما کسی به این نام، نان را به آب دجله می‌سپرده است. به دستور متوکل، مأمورانش راه افتادند و همه جا را جستجو کردند تا حسین اسکاف را پیدا کردند.

او را به دربار متوکل آوردند. متوکل به او گفت: «تو هر روز یک قرص نان را روی یک سینی چوبی به آب دجله می‌دهی؟»

حسین اسکاف گفت: «بله. من هر روز این کار را می‌کنم.»

متوکل پرسید: «چرا این کار را می‌کنی؟»

حسین اسکاف گفت: «از قدیم شنیده بودم که اگر نیکی کنی، به پاداش می‌رسی. با خودم گفتم، شاید گرسنه‌ای در آن سوی آّب، به قرص نان نیاز داشته باشد. اگر گرسنه‌ای هم نباشد، پرندگان و ماهی‌های گرسنه، شکمی از عزا درمی‌آورند. به همین دلیل، هر روز یک قرص نان به آب انداختم تا به انسان یا حیوانی که نیازمند آن باشد، برسد.»

متوکل خندید و گفت: «تو نیکی کرده‌ای و در دجله انداخته‌ای حالا هم پاداشش را می‌بینی.»

بعد دستور داد که در خزانه را باز کنند و به حسین اسکاف، طلا و جواهر و مال و اموال زیادی هدیه کنند.

از آن به بعد، وقتی می‌خواهند به کسی بگویند که نیکی‌کننده، هر طور شده پاداش نیکوکاری خودش را خواهد دید، به این مثل اشاره می‌کنند: تو نیکی می‌کن و در دجله انداز…

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=49800
  • نویسنده : مصطفی رحماندوست
  • منبع : مثل ها و قصه هایشان
  • 89 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.