تاریخ : سه شنبه, ۲۰ شهریور , ۱۴۰۳ Tuesday, 10 September , 2024
2

هزار و یک شب: شَرکان و ضوءالمکان ـ ۱

  • کد خبر : 49787
  • 05 خرداد 1403 - 13:00
هزار و یک شب: شَرکان و ضوءالمکان ـ ۱
«هزار و یک شب» داستان‌هایی شگفت‌انگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرن‌ها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستان‌های هزار و یک شب خواهیم پرداخت.

ملک نعمان، پادشاه دمشق بود. او پسری به نام شَرکان داشت. شرکان تنها فرزند ملک نعمان بود. هیچ کدام از همسران ملک نعمان، بچه‌دار نمی‌شدند. مادر شرکان هم به هنگام به دنیا آوردن فرزند، از دنیا رفته بود.

پدر، تنها فرزندش را بسیار دوست داشت و او را تحت تعلیم بهترین استادان قرار داده بود تا تمام علوم روزگار و فنون جنگی را بیاموزد. روزها و ماه‌ها و سال‌ها می‌گذشت و شرکان، بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد.

روزی به ملک نعمان خبر دادند که یکی از همسرانش به نام صفیه، باردار است. ملک از شنیدن این خبر، بسیار خوشحال شد اما این خبر برای شرکان، چندان خوشایند نبود!

او با خود گفت: «اگر صفیه پسری به دنیا آورد، مهر پدر به من کم می‌شود و احتمال دارد جانشین پدر، پسر صفیه شود!»

دیگر تمام توجه ملک به صفیه و فرزندی بود که در شکم داشت و این، شرکان را بیشتر می‌آزرد. روزها و ماه‌ها گذشتند تا اینکه زمان تولد فرزند صفیه، فرا رسید. صفیه را به اتاق مخصوصی برند و قابله و خدمتکاران نیز برای به دنیا آوردن فرزند، به آنجا رفتند. ملک، آرام و قرار نداشت و در قصر، قدم می‌زد. شرکان هم کسی را فرستاده بود تا به محض تولد کودک، به او خبر دهد که نوزاد، پسر است یا دختر.

پس از چند ساعت، نوزاد به دنیا آمد. نوزاد، دختر بود! خدمتکاران به سرعت خبر را به پادشان رساندندو پادشاه نیز سکه‌های زر به آنان بخشید. خبر به شرکان نیز رسید و او خیلی خوشحال شد زیرا فرزند، دختر بود و دختر نمی‌توانست جانشین ملک باشد!

اما درد صفیه، هنوز آرام نشده بود و به خود می‌پیچید. آری، او فرزند دیگری در شکم داشت! قابله، آن نوزاد را نیز به دنیا آورد؛ پسری درشت و زیبا!

وقتی خدمتکاران خبر دوقلو بودن نوزاد و پسر بودن دومی را به ملک رساندند، دیگر ملک مشت مشت سکه می‌بخشید و از خوشحالی، در پوست خود نمی‌گنجید.

خبر تولد فرزند دوم و پسر بودن آن، به شرکان هم رسید. شرکان گره در پیشانی انداخت و هیچ نگفت!

ملک به دیدار صفیه رفت و به او تبریک گفت. سپس پرسید: «نام دختر و پسرمان را چه بگذاریم؟»

ـ «آنچه سرورمان بخواهند، خواست من نیز هست!»

ـ «نام پسر را من می‌گذارم، دختر را تو.»

ـ «هرچه شما دستور دهید.»

ـ «نام پسر را ضوءالمکان می‌گذارم!»

ـ «با اجازه‌ی شما، من نیز نام دختر را نزهت‌الزمان می‌گذارم!»

بدین ترتیب، تمام تفریح و دلخوشی ملک، این دو فرزند شدند و او از پسر بزرگ خود شرکان، غافل ماند. ملک، وزیری خردمند به نام «دندان» داست. دندان که متوجه ناراحتی و حسادت شرکان شده بود، روزی به ملک گفت: «قربان، اگر اجازه دهید، عرضی دارم.»

ـ «بگو، ای وزیر خردمند!»

ـ «چندی است که شرکان کمتر به قصر می‌آید و خود را به شکار سرگرم می‌کند!»

ـ «آری، من هم او را کمتر می‌بینم.»

ـ «و می‌دانید دلیل آن چیست؟»

ـ «گفتم شاید دوست دارد بیشتر با هم سن و سالان خود به تفریح بپردازد!»

ـ «اما سرورم، من گمان می‌کنم که او به خواهر و برادر تازه متولد شده و توجه فراوان شما به آنها رشک می‌برد.»

ـ «به راستی؟ آخر چرا؟ من که برای او چیزی کم نگذاشته‌ام!»

ـ آری، اما به هر حال پیش از تولد این دو نوزاد، شما همه‌ی توجهتان به او بود.»

ـ «راست می‌گویی! او را به اینجا بخوانید.»

ادامه دارد…

برای خواندن ادامه‌ی ماجرا، شنبه‌های داستانی «صبح من» را دنبال کنید ـ تهیه و تنظیم: مجله‌ی خبری «صبح من»

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=49787
  • نویسنده : احسان عظیمی
  • منبع : داستان هایی از ادبیات کهن
  • 93 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.