مجلهی خبری «صبح من»: الکس: «بلند شو … پاشو … پیتر … پیتر … صدامو میشونی؟»
یک لحظه متوجه نشدم کجا هستم. خوابم برده بود. از شدت گرما، خیس عرق بودم. دیدم روی نیمکت زیر آفتاب دراز کشیدهام. نشستم و عرقم را با دستمالی که در جیبم بود، خشک کردم.
الکس: «چی شده بابا چرا خوابیدی؟ زنگ خورده باید برید تو.»
صدایم به زور درمیآمد و گفتم: باشه باشه من یه کم بشینم تا لود بشم بعد میام.
الکس: «باشه پس من رفتم.»
الکس رفت. در خلوتم یاد خوابم افتادم. به سرعت به داخل ساختمان برگشتم. رفتم سراغ کشوی میز اتاقم. سریع شروع به نوشتن کردم هر چه یادم میآمد، نوشتم. مثل همیشه با جزئیات و صحنهسازی دقیق. وقتی کارم تمام شد بچهها از در اتاق وارد شدند.
دیوید: «پیتر چته ما هستیم تو نیستی ما نیستیم تو هستی. نیومدی برای غذا.»
با مِن مِن گفتم: «ااا… مممم … آخه سیر بودم.»
با تمام شدن جملهام از بد روزگار صدای شکمم بلند شد.
الکس: «آره معلومه خیلی سیری. ببینم اصلا معلومه چته تو؟ داری چی مینویسی بده ببینم.»
دفترچه را از دستم کشید و شروع کرد به باز کردن. من که اصلا راضی به این کار نبودم گفتم: «الکس اذیت نکن. بده. میدونی که دوست ندارم کسی به این دفترچه دست بزنه.»
الکس: «من کسی نیستم، داداش من همه کسم.»
احساس ناتوانی میکردم برای مبارزه. تصمیم گرفتم از اتاق خارج شوم. الکس که خیلی مهربان بود و نمیخواست کسی را برنجاند، فورا به دنبال من آمد برای عذرخواهی.
ـ «پیتر صبر کن دیگه، اذیت نکن بابا، یه دقیقه گوش کن.»
از پشت پیراهنم را کشید و من ایستادم.
ـ «برگرد دیگه. چقدر ناز داری تو. خواستم یه شوخی کرده باشم. تو چته؟ چرا کوک نیستی؟ بیا اصلا دفترچهت ماله خودت. برگرد دیگه.»
به سمت الکس برگشتم و دفترچه را گرفتمو به سمت اتاق رفتم.
الکس: «نمیخوای چیزی بگی؟ بابا ببخشید دیگه!»
من که نمیخواستم این جریان کش پیدا کند، گفتم: «مهم نیست. ناراحت نیستم. میخوام برم استراحت کنم. سرم درد میکنه.» و به طرف اتاق حرکت کردم.
وارد اتاق شدم و بدون حرفی، روی تخت دراز کشیدم. کل آن روز با پکری گذشت.
صبح روز بعد الکس با انرژی زیاد مرا برای ورزش، از خواب بیدار کرد.
ـ «پیتر! بلند شو دیگه. بیا بریم بدویم. پسر چقدر تنبلی. با اینکه کمتحرکی چرا اینقدر لاغری؟! ظهر شد. من تنها برم؟»
دیوید: «منم میام الکس. صبر کن.»
من که باز هم سر درد داشتم گفتم: «شما برید. من تا آماده بشم، دیر میشه. بعدا بهتون میرسم.»
هر دو رفتند. خبری از «جکس» هم نبود. دوباره در اتاق تنها شدم تا بتوانم کمی فکر کنم. در اعماق افکارم فرو رفته بودم. احساس میکردم سرم در حال یخ زدن است… نفسم بند آمده بود…
ادامه دارد…
استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman