تاریخ : دوشنبه, ۲۶ شهریور , ۱۴۰۳ Monday, 16 September , 2024
3
رمان نوجوان:

شهر ارواح ـ مقدمه

  • کد خبر : 49167
  • 27 اردیبهشت 1403 - 13:00
شهر ارواح ـ مقدمه
اینجا شهر ارواح است. شما با زامبی‌ها، اسکلت‌ها، ترول‌ها، جادوگرها و موجودات ترسناک دیگر روبرو خواهید شد. در این شهر، اتفاقات عجیب و ترسناکی رقم می‌خورد. اگر تحمل حضور در شهر ارواح را ندارید، خواندن این داستان را به شما توصیه نمی‌کنیم!

مجله‌ی خبری «صبح من»: مرد ژنده‌پوش و ژولیده در آن شب مه‌آلود به پیاده‌روی خود ادامه می‌داد. ناگهان تابلویی نظرش را جلب کرد: «زندان شیشه‌ها، قلب آشفته.»

مجبور بود برای ادامه‌ی راه، از قبرستان بگذرد. به آرامی پایش را روی خاک سیاه قبرستان گذاشت. در میانه‌ی قبرستان روی یک سکو، تابلویی با عنوان «خطر زامبی» دیده می‌شد.

مرد ناگهان از پشت سرش صدای قژقژی شنید. صدا از چندین قبر بلند می‌شد. ناگهان یک دست از داخل قبری بیرون آمد! مرد پا به فرار گذاشت. اندکی تأمل کرد و به پشت سرش نگاهی انداخت. آدمکی سبز با چشمانی گود افتاده در حالی که دستی در بدن نداشت، در تعیقب او بود.

زامبی، پای مرد را گرفت. مرد با پای دیگرش بر روی سر زامبی کوبید و در حالی که دست زامبی به پایش چسبیده بود، به روی سکو پرید.

مرد با سرعت به طرف دفتر امور قبرستان رفت. در را باز کرد و وارد شد. همه‌ جا تاریک بود. ناگهان همه‌ی مشعل‌ها روشن شدند.

صدایی گفت: «منتظرت بودم.» و سپس صندلی وا رفته‌ای چرخید و چهره‌ی اسکلتی شنل‌پوش، پدیدار گشت.

مرد گفت: «تو کی هستی؟»

اسکلت گفت: «پیشگوی اعظم شهر ارواح.»

مرد فرصت نداشت علامت سوال‌های ذهنش را از اسکلت بپرسد. دوید و از در خروجی دفتر خارج شد. به دوردست نگاه کرد، تا افق، تنها قبرستان دیده می‌شد و قبرستان! با ترس به راهش ادامه داد.

نگاهش لحظه‌ای به درخت بید مجنونی که کنار نیمکت قدیمی بود، افتاد. جغدی سرخ رنگ با چشمان سبز به او خیره شد و گفت: «در اینجا مرگ نیست، تنها اسارت مهم است!»

مرد به جغد توجهی نکرد و دوان دوان به راه خود ادامه داد.

در راه به افسونگری با چهره‌ای سبز، کلاه جادوگری و روپوش قدیمی برخورد کرد. روی شانه‌ی جادوگر، گربه‌ای سیاه نشسته بود.

گربه گفت: «اینجا آخر راهه!» و قهقهه‌ای شیطانی سر داد.

سرانجام مرد از قبرستان خارج شد. در کنار جاده نشست. ژاکتش را درآورد و زیرش پهن کرد. روی ژاکت دراز کشید و با خود گفت: «عجب شبی بود!»

سحرگاه از خواب پرید. ناگهان فردی را دید که با دو چشم گود افتاده، بدنی سبز و پای جدا شده‌ای که به دست گرفته بود، به او خیره شده بود.

مرد عجیب پرسید: «این اطراف قبرستونی ندیدی؟»

مرد، کنار خیابان خاکی را نشان داد و با ترس گفت: «اونجاست!»

مرد عجیب ادامه داد: «ما رفتیم مهمونی ارواح و طلسم سنگی!» و قهقهه‌زنان به مسیر خود ادامه داد.

مرد با خود گفت: «یعنی از این عجیب‌تر هم خواهد شد؟!»

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=49167
  • نویسنده : امیرعلی شعبانی
  • منبع : صبح من
  • 124 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.