تاریخ : یکشنبه, ۴ آذر , ۱۴۰۳ Sunday, 24 November , 2024
4

هزار و یک شب – حکایت غانم و قوت‌القلوب ۱

  • کد خبر : 47446
  • 15 اردیبهشت 1403 - 13:00
هزار و یک شب – حکایت غانم و قوت‌القلوب ۱
«هزار و یک شب» داستان‌هایی شگفت‌انگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرن‌ها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستان‌های هزار و یک شب خواهیم پرداخت.

«هارون»، شاهِ شاهان، به تازگی از یکی از خدمتکاران دربار به نام «قوت‌القلوب» خوشش آمده بود و می‌خواست با او ازدواج کند. پس از وزیرش خواست تا او را از پدرش که مأمور نگهداری از اسب‌ها بود، خواستگاری کند. «بی‌بی زبیده»، همسر اول هارون و ملکه‌ی دربار، وقتی این موضوع را فهمید، خیلی ناراحت شد. وزیر، قوت‌القلوب را از پدرش خواستگاری کرد و او نیز پذیرفت؛ اما حادثه‌ای رخ داد!

امیر یکی از شهرهایی که زیر سلطه‌ی هارون بود، علیه شاه شوریده و اعلام استقلال کرده بود. هارون با شنیدن این خبر، به سرعت با لشکریانش به سوی آن شهر رفت تا شورش را بخواباند.

بی‌بی زبیده هم فرصت را مناسب یافت و با پیرزنی مکار مشورت کرد و از او چاره خواست. آن پیرزن، به بی‌بی زبیده گفت که قوت‌‌القلوب را از بین ببرد؛ سپس از نجاری ماهر بخواهد تا آدمکی چوبی درست کند و آن را دفن کند و به شاه بگوید که قوت‌القلوب مرد!

بی‌بی زبیده دستور داد تا شبانه قوت‌القلوب را بگیرند و بی‌هوش کنند و در گورستان دفن نمایند.

قوت‌القلوب، بی‌خبر از همه جا به خواب رفته بود که مأموران بی‌بی زبیده به اتاقش رفتند و بی‌هوشش کردند؛ سپس او را در صندوقی گذاشتند و به سوی گورستان رفتند.

«غانم»، یکی از جوانان بغداد، همان روز مادرش را از دست داده و دفنش کرده بود. او کنار قبر مادر در حال قرآن خواندن بود که ناگهان صدایی شنید و دید که عده‌ای با فانوس به سوی گورستان می‌آیند و صندوقی نیز با خود دارند. او تعجب کرد و با خود اندیشید: «آنان در گورستان چه می‌خواهند؟! شب که مرده دفن نمی‌کنند!»

غانم پنهان شد. دید که آنها آرام و بی‌سروصدا، گوری کندند و صندوق را در آن نهادند و رفتند.

غانم خیلی تعجب کرد. ندایی درونی به او می‌گفت که باید گور را بکند و ببیند داخل صندوق چیست. او به سوی گور رفت و آن را کند؛ سپس داخل گور رفت و هر طور شده، صندوق را باز کرد: «آه خدای من! این دختر در این صندوق چه می‌کند؟! چرا او را این گونه دفن کرده‌اند؟!»

غانم به هر زحمتی بود صندوق را بیرون آورد و با اسبی که به همراه داشت، به خانه برد. غانم کسی را نداشت. او پس از مادرش که همان روز فوت کرده بود، تنهایِ تنها بود. او صندوق را باز کرد و دخترک بیچاره را بیرون آورد و سعی کرد تا بیدارش کند.

قوت‌القلوب پس از چند ساعت به هوش آمد. او وقتی چشمانش را باز کرد و دید که در خانه‌ای غریب است، حسابی ترسید. غانم به او گفت که در گورستان چه دیده و قوت‌القلوب که فهمید جریان چیست، همه‌ی ماجرا را برای او تعریف کرد.

غانم برخاست و غذایی برای قوت‌القلوب آماده کرد و لباس‌هایی تمیز به او داد. سپس، خود از اتاق خارج شد و به اتاق دیگری رفت و خوابید.

صبح که شد، بی‌بی زبیده آدمک ساخته‌ی نجار را در گورستان بزرگان دربار، دفن کرد و خود و درباریان نیز سیاهپوش شدند. پدر قوت‌القلوب که تازه به قصر آمده بود، با شنیدن خبر فوت دخترش، از حال رفت. پیرمرد بیچاه، باور کرده بود که دخترش از دنیا رفته است.

روزها همین طور می‌گذشت و غانم از دخترک بیچاره نگهداری می‌کرد. او به قوت‌القلوب مثل خواهر نداشته‌اش می‌نگریست و تا می‌توانست، نمی‌گذاشت به او سخت بگذرد. غانم تا می‌توانست کمتر در خانه می‌ماند تا قوت‌القلوب راحت باشد. قوت‌القلوب هم که از ترس بی‌بی زبیده جرئت خارج شدن از خانه را نداشت.

هارون پس از یک ماه وارد شهر شد و تا به قصر رسید، بی‌بی زبیده خبر فوت قوت‌القلوب را به او داد و گفت که دستور داده تا او را در گورستان دفن کنند. هارون سخت گریست. اما پس از چند روز شک کرد که نکند بی‌بی زبیده دروغ می‌گوید! پس پنهانی به گورستان بزرگان رفت و دستور داد تا گور را بکنند. سربازان گور را شکافتند و هارون دید که مرده‌ای کفن‌پیچ، درست مانند قوت‌القلوب، درون گور است؛ پس سخت گریست و از کارش، پشیمان شد.

روزی هارون در قصر قدم می‌زد. همان طور که به آرامی پیش می‌رفت، به آشپزخانه‎ی قصر رسید. کسی همراهش نبود. بی‌سروصدا به آنجا رفت تا ببیند که آشپزها چه می‌کنند. از قضا، دو تن از زنان در آشپزخانه در حال گفت‌وگو بودند و درباره‌ی حیله‌ی بی‌بی زبیده صحبت می‌کردند:

ـ اگر هارون بفهمد که بی‌بی زبیده چه کرده، او را دار می‌زند!

ـ چگونه خواهد فهمید؟! غیر از ما چند تن، هیچ کس از ماجرا خبر ندارد. ما هم که جرئت گفتن حقیقت را نداریم!

هارون که به شدت آشفته و عصبانی شده بود، به داخل رفت. آن دو زن با دیدن پادشاه برخاستند و سلام کردند؛ اما با دیدن چهره‌ی سرخ عرق کرده‌ی شاه، بسیار ترسیدند.

هارون با خشم پرسید: «ای خائنان! بگویی با قوت‌القلوب چه کرده‌اید؟!»

ـ ای پادشاه! ما کاری نکرده‌ایم!

ـ اگر حقیقت را نگویید، همین الان در دیگ جوشان می‌اندازمتان!

آن دو زن که دیدند چاره‌ای ندارند، حقیقت را گفتند. هارون سخت برآشفته شد و دستور داد تا بی‌بی زبیده را دستگیر کنند و به نزد او بیاورند.

هارون پرسید: «تو فکر کردی حقیقت از ما پنهان می‌ماند؟ چطور جرئت کردی این گونه از اعتماد ما سوءاستفاده کنی؟!»

زبان بی‌بی زبیده بند آمده بود. هارون دستور داد تا او را به سیاهچال ببرند؛ سپس با سربازانش و مأموران بی‌بی زبیده، به گورستان شهر رفت و آنجایی را که سربازان آن شب صندوق را گذاشته بودند، کند. اما صندوق آنجا نبود.

هارون به مأموران بی‌بی زبیده گفت: «دروغ می‌گویید!»

مأموران گفتند: « به خدا سوگند، صندوق را همین جا گذاشتیم!»

وزیر به داخل گور رفت و آن را بررسی کرد. قفل در صندوق افتاده بود. وزیر آن را به هارون نشان داد و گفت: «سرورم! راست می‌گویند! شاید کسی به گمان اینکه در صندوق، جواهر است، آن را برداشته باشد!»

هارون امیدوارانه پرسید: «این یعنی ممکن است قوت‌القلوب زنده باشد؟!»

ـ آری سرورم!

هارون دستور داد تا جارچیان در شهر جار بزنند که یابنده‌ی صندوق ده هزار دینار طلا، پاداش خواهد گرفت… !

برای خواندن ادامه‌ی ماجرا، شنبه‌های داستانی «صبح من» را دنبال کنید ـ تهیه و تنظیم: مجله‌ی خبری «صبح من»
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=47446
  • نویسنده : احسان عظیمی
  • منبع : داستان‌هایی از ادبیات کهن
  • 143 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.