مجلهی خبری «صبح من»: «هزار و یک شب» داستانهایی شگفتانگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرنها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستانهای هزار و یک شب خواهیم پرداخت:
در بصره، امیری حکومت میکرد که دو وزیر به نام «محمد بن سلیمان» و «معین بن ساوی» داشت. محمدِ وزیر، انسانی نیکوکار و بخشنده بود و مردم، دوستش دارند؛ اما معینِ وزیر، انسانی حسود، بخیل و مردمآزار بود.
محمد، پسری زیبا و باسواد داشت که تمام عمر به پاکی زیسته بود. روزی، همسر وزیرمحمد به او گفت: «دیگر پسرمان بزرگ شده و و اکنون زمان ازدواجش فرا رسیده است؛ فکری برای او بکن!»
وزیرمحمد گفت: «راست میگویی بانو! کمی صبر کن تا همسری مناسب برای او پیدا کنم!»
چندی گذشت. وزیرمحمد و همسرش در جستوجوی همسری مناسب برای پسرشان، «نورالدین»، بودند تا اینکه یکی از یاران و دوستان وزیر، دختر امیر دمشق را پیشنهاد کرد. وزیرمحمد با بانو و فرزند برای خواستگاری به دمشق رفتند.
وقتی وزیر، همسرش و نورالدین به دمشق رسیدند، امیر دمشق به گرمی آنان را پذیرفت و پذیرایی مفصلی از آنان کرد.
آنان چند روزی به شادی و خوشگذرانی پرداختند تا اینکه وزیرمحمد از امیر دمشق خواست تا خواستگاری دخترش را بپذیرد. امیر هم پذیرفت و مراسم خواستگاری دخترش را ترتیب داد.
آن شب، وقتی دختر امیر دمشق، یعنی «اَنیسالجَلیس» به سالن وارد شد، وزیر و همسرش از زیبایی و برازندگی او به شگفت آمدند! به هر روی، عروس و داماد شایستهی یکدیگر بودند؛ هردو، زیبا، محبوب و باسواد بودند.
عروسی برگزار شد و وزیرمحمد به همراه همسرش، نورالدین و انیسالجلیس به بصره بازگشتند. معین بن ساوی، وزیر دوم دربار بصره، به دیدار وزیرمحمد شتافت و به او خوشامد گفت. چون معین وزیر از ماجرای عروسی آگاه شد، به آنان تبریک گفت و هدایایی نیز برای عروس و داماد فرستاد.
نورالدین و انیسالجلیس نیز به رسم ادب، او را به خانهشان دعوت کردند؛ اما روزگار، این دو تازه عروس و داماد را به جایی هولناک پیش میبرد!
آن شب، معینِ وزیر با همسر و فرزندانش مهمان خانهی نورالدین و انیسالجلیس بودند. محمدوزیر و همسرش نیز در این مهمانی حاضر بودند. معینِ وزیر چون عروس شایسته، زیبا و برازندهی محمدوزیر را دید، رگِ حسادتش جنبید و به فکر فرو رفت…!
وی، صبح نزد امیر بصره رفت و ماجرا را با او در میان گذاشت: «محمدوزیر، عروسی زیبا – که مانند او ندیدهام – برای پسرش نورالدین پیدا کرده است!»
ـ به محمد و پسرش مبارک باشد! چندی پیش، خود او ماجرا را برای ما گفت.
ـ اما او همه چیز را به شما نگفته است!
ـ چه چیز را؟!
ـ اگر امیر امان دهند، میگویم.
ـ در امانی. بگو!
ـ به راستی عروس، که دختر امیر دمشق است، در زیبایی و فضل و کمال، همتا ندارد! به این فکر میکنم که محمدوزیر چون او را دید، باید برای شما خواستگاریاش میکرد؛ آن وقت، اگر شما به او اجازه میدادید، دختر را برای پسرش میگرفت!
معین که از حرص و طمع و ضعفهای اخلاقی امیر آگاه بود، درست به هدف زد!
امیر پرسید: «به راستی، آن دختر به همان زیبایی و برازندگی است که میگویی؟!»
وزیر پاسخ داد: «جانم را گرو میگذارم که اگر امیر او را ببینند، یک دل نه که صد دل عاشقش میشود!»
امیر که سخت به اندیشههای شیطانی گرفتار آمده بود، مهمانیای ترتیب داد و از وزیرمحمد خواست تا تازه عروس و داماد را نیز به آن مهمانی بیاورد.
مهمانی باشکوهی برگزار شد. امیر در این فکر بود که زودتر عروس دمشقی را ببیند. نورالدین و انیسالجلیس، بیخبر از همهجا، گوشهی مجلس نشسته بودند که ناگهان امیر دستور داد تا همه به او گوش فرا دهند: «همه میدانند که محمدوزیر، به تازگی برای پسرش نورالدین، عروسی از دمشق آورده است. بر ما که امیر این شهریم، وظیفه است تا هدیهای به آنها بدهیم!»
وزیرمحمد به نورالدین و انیسالجلیس اشاره کرد تا جلوتر بروند و امیر نیز گفت: «ای جوانان زیبا، پیشتر بیایید!»
آنها جلوتر رفتند. امیر که سخت مجذوب روی انیسالجلیس شده بود، گردنبندی گرانبها به او هدیه داد. مهمانی تمام شد؛ اما امیر خوابش نمیبرد. او به انیسالجلیس فکر میکرد. معینِ وزیر موفق شده بود تا این فکر شیطانی را در سر او بیندازد. معین، در حقیقت میخواست تا هر طور که شده، رقیب قدیمیاش یعنی محمدوزیر را از سر راه بردارد و به تنهایی وزیر دربار شود.
فردای آن روز، امیر، معین را احضار کرد: «دیشب نخوابیدهایم!»
ـ چرا سرورم؟ مشکل چیست؟
ـ تو خود میدانی! به راستی که آن دختر شایستهی ماست؛ اما چه کنیم که کار از کارگذشته است!
ـ چرا کار از کار گذشته است؟! امیر باید که آنچه را میخواهند به دست آورند و ما نوکران دربار، باید در هرکاری، همیار امیر باشیم!
ـ حال چه باید کرد؟!
ـ اگر امیر فرمان دهند، دختر دمشقی را به ایشان برسانم!
ـ هر کاری که میتوانی، بکن و از هر راهی میخواهی، برو؛ فقط آن دختر را به من برسان!
معینِ وزیر، خوشحال از دربار خارج شد تا حیلهای بیندیشد و کامِ شاه را برآورد… .