مجلهی خبری «صبح من»: رعد زودتر به خودش آمد. اعتراض کرد: «چی؟! یعنی تصمیم گرفتی رأی اون غریبه رو بپذیری؟»
بورانشاه سر تکان داد. چهرهاش هیچ چیز را نشان نمیداد. رعد منفجر شد: «این بیانصافیه. اون بود که امداد غیبی براش رسید. تو باید… »
بورانشاه راسخانه میو کرد: «فکر نکن نفهمیدم که نقرهای به تو رأی داد ولی تو به اون رأی ندادی. جنابعالی هم امداد غیبی داشتی. نقرهای از روی جوانمردی این کار رو کرد و پاداشش رو هم گرفت.»
دهان رعد مانند ماهی از آب بیرون افتاده، باز و بسته شد. زبانش بند آمده بود. میویی هم برای میو کردن نداشت.
مشکی پرسید: «خب، جناب معاون. تکلیف گربه گندهه چی میشه؟»
نقرهای حس میکرد سوز سرما به زیر خَزِ پرپشتش نفوذ میکند. بار سنگین نگاهها را روی تمام اعضای بدنش حس میکرد. در آخر اعلام کرد: «اگر گربه گندهه میخواد که چیزی از ما دریافت کنه، باید چیزی هم به ما بده.»
همقبیلهایهایش هاج و واج به او خیره شدند. آتش طلبکارانه پرسید: «یعنی چی؟»
ـ «یعنی اگر میخواد که ما توی قبیله بپذیریمش و امنیت اون رو تأمین کنیم، علاوه بر اینکه اون هم باید روی اندک شرافتی که داره، قسم بخوره که امنیت ما رو تأمین میکنه، باید یک چیز دیگه هم به ما بده.»
گربه گندهه امیدوارانه نگاهش کرد: «چی باید بدم؟»
نقرهای در نگاه او، اشتیاق دید؛ اشتیاق برای تعلق داشتن، برای پذیرفته شدن، برای محبت، برای امنیت، برای اثبات شدن. بنابراین گفت: «باید به ما چیزی رو بدی که بیشتر از همه بهش نیاز داریم؛ نیروی کاربلد جنگی.»
گربه گندهه از جا پرید. همگی یک قدم عقب رفتند. گربه گندهه در حالی که روی پایش بند نبود گفت: «جورش میکنم. فقط یک … نه … فقط سه روز به من وقت بدید. قول میدم جورش کنم.»
نقرهای گربه گندهه را دید که دوان دوان از اردوگاه خارج میشود. سمت پدرش برگشت. اما رهبر قبیله، ناپدید شده بود.
گربههای قبیلهی آتش کم کم دور او جمع شدند. آتش که به ورودی اردوگاه خیره مانده بود، پرسید: «بهش اعتماد داری؟»
نقرهای به تأیید سر تکان داد.
غروب پرسید: «مطمئنی؟»
نقرهای میو کرد: «آره. یه بار هم شما به من اعتماد کنید. مگه چی … »
سرخسپا میون میوی او پرید: «هیچی نمیشه پسرم. یه بار به تو اعتماد کردیم، نتیجهش بینظیر بود. باعث شدی اعضای قبیله و قلمرومون رو از دست بدیم. باز هم میگی به من اعتماد کنید؟»
نقرهای سرش را پایین انداخت. گربهی پیر راست میگفت. او از اعتماد دوستانش سوءاستفاده کرده بود. چطور توقع داشت دوباره به او اعتماد کنند؟
صدایی در سرش گفت: «اونایی که با تو این طور حرف میزنند، دوست نیستند نقرهای، دشمنند.»
نقرهای فهمید که این صدای آشنای سابقش، جناب سایهی سیاه است. اهمیتی نداد. اما ذهنش درگیر این جملهی کوتاه شده بود. چرا این قدر کم رأی آورده بود؟ تا آنجایی که میدانست، گربهی محبوبی بود. واقعا چرا؟
به ذهنش خطور کرد که نکند سرخسپا گربهها را علیه او شورانده باشد؟ این احتمال خیلی قوی بود. نقرهای به گربهی پیر، چشمغره رفت. خودش کم مشکل داشت، حالا هم باید درگیر اختلافات داخلی قبیله میشد! چقدر عالی!
استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman