تاریخ : پنجشنبه, ۲۴ آبان , ۱۴۰۳ Thursday, 14 November , 2024
11

اندر حکایت «فریب ناله‌ی دشمن را نخور که دشمن کار خودش را می‌کند»

  • کد خبر : 43895
  • 20 فروردین 1403 - 13:00
اندر حکایت «فریب ناله‌ی دشمن را نخور که دشمن کار خودش را می‌کند»
ضرب‌المثل یا زبانزد گونه‌ای از بیان است که معمولاً تاریخچه و داستانی پندآموز در پس بعضی از آن‌ها نهفته‌ است. قرار است از این پس در بخش حکایت‌های «صبح من»، به بیان داستان نهفته در پَسِ مثل‌ها بپردازیم. با ما همراه باشید.

مجله‌ی خبری «صبح من»: روزی بود و روزگاری بود. پیرمرد باخدایی بود که از شهر و مردمش دل کنده بود و رفته بود در صحرایی دورافتاده تا روزگارش را به عبادت خدا بگذراند. کشت و کار مختصری داشت تا روزی‌اش را به دست بیاورد. جوی آبی هم از کنار مزرعه‌ی کوچکش می‌گذشت تا سیرابش کند.

یک روز که پیرمرد عابد مشغول راز و نیاز بود، ماری به او نزدیک شد و گفت: «ای پیرمرد باخدا! بگذار من زیر لباس تو پنهان شوم، چون که یک نفر دنبالم افتاده و می‌خواهد مرا بکشد!»

پیرمرد عابد هنوز تصمیمی درباره‌ی پناه دادن به مار نگرفته بود که مار زیر لباس او خزید. ناگهان، مردی بیل به دست و عصبانی به او نزدیک شد و گفت: «مرا زهرداری را که به یکی از گوسفندانم نیش زده بود، گرفته بودم که از دستم فرار کرد. او را ندیده‌ای؟»

پیرمرد گفت: «دنبال دشمنی که فرار کرده نباش. ولش کن برود دنبال کار خودش.»

مرد بیل به دست، پیرمرد باخدا را خوب می‌شناخت. به حرفش گوش کرد و از همان راهی که آمده بود، برگشت. وقتی که خطر از سر مار گذشت، پیرمرد به مار گفت: «کسی که می‌خواست بکشدت، از دنبال کردنت دست برداشت. از زیر لباسم بیا بیرون و برو دنبال کارت!»

مار از جایش تکان نخورد. پیرمرد دوباره گفت: «دیگر خطری تهدیدت نمی‌کند. راهت را بگیر و برو.»

مار که خیالش از بابت مرد بیل به دست آسوده شده بود، گفت: «کار من نیش زدن است. اول باید تو را نیش بزنم، بعد به دنبال کار و بار خودم بروم.»

ـ من که به تو بدی نکرده‌ام. نه تنها بدی نکرده‌ام، تو را به خاطر خدا نجات داده‌ام. تو از ترس مرگ نالیدی و من دلم به حالت سوخت. حال چه شده که تو می‌خواهی مرا نیش بزنی؟!

ـ گفتم که. کار من نیش زدن است. اگر تو مرا به خاطر خدا نجات داده‌ای، به همان خدا هم بگو که تو را از دست من و نیشم نجات دهد. یادت باشد که به ناه‌ی دشمن نباید گوش کنی که مار، دشمن انسان است.

پیرمرد فهمید که گرفتار دشمن بدکاری شده است. فکری کرد و به خدا پناه برد و گفت: «اگر خدا بخواهد که من با نیش تو کشته شوم، حرفی ندارم. اگر خدا هم نخواهد که من بمیرم، نیش تو به بدنم کارساز نخواهد شد.»

ـ پس آماده شو که می‌خواهم نیشت بزنم!

ـ عیبی ندارد. فقط بگذار که من دو رکعتی نماز بخوانم و آن وقت هر کاری دوست داری، بکن!

پیرمرد از جا بلند شد و مشغول عبادت شد. هنوز دو رکعت نماز پیرمرد تمام نشده بود که مار خزید و خزید و به پای پیرمرد پیچید. بعد آرام آرام خودش را بالا کشید تا به قلب او نیش بزند. مرد عابد به خدا توکل کرد و نمازش را ادامه داد.

نمازش که تمام شد، دید که سر مار، به قلب او نزدیک شده است. با دست سر مار را گرفت و فشار داد. آن قدر فشار داد که بدنش سست شد و آرام آرام خودش را که به دور بدن پیرمرد حلقه کرده بود، شل کرد و گفت: «دارم می‌میرم. به من رحم کن و بگذار بروم.»

پیرمرد پرسید: «یادت رفت؟! همین چند لحظه‌ی پیش خودت گفتی که مار دشمن انسان است و نباید به ناله‌ی دشمنت توجه کنی! چیزی که عوض دارد، گله ندارد!»

مار، هر چقدر تلاش کرد که خودش را از دست پیرمرد رها کند، نشد که نشد. پیرمرد که مطمئن بود آن قدر زور ندراد که مار به ان بزرگی را اسیر کند، از کار خودش شگفت‌زده شده بود!

ناگهان احساس کرد خدا به او، نیروی فوق‌العاده‌ای داده است. با تمام قدرتش، گردن مار را فشار داد و چند لحظه‌ی بعد، پیکر بی‌جان مار را به روی زمین انداخت و همه را از شر مار زهرآگین خلاص کرد.

از آن به بعد، به کسی که تحت تأثیر حرف‌های فریبنده‌ی دشمن قرار بگیرد، می‌گویند: «فریب ناله‌ی دشمن را نخور که دشمن کار خودش را می‌کند!»

تهیه و تنظیم: مجله‌ی خبری «صبح من»
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=43895
  • نویسنده : مصطفی رحماندوست
  • منبع : مثل‌ها و قصه‌هایشان - قصه‌های شهریور
  • 186 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.