تاریخ : پنجشنبه, ۲۹ شهریور , ۱۴۰۳ Thursday, 19 September , 2024
3
رمان نوجوان؛

رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی – بخش ۳۶

  • کد خبر : 43863
  • 16 فروردین 1403 - 13:00
رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی – بخش ۳۶
قبیله‌ی آتش حالا دیگر در جنگل جا افتاده است؛ اما قبایل دیگر چندان مایل نیستند، گربه‌های خانگی در جنگل بمانند. در فصل جدیدی از زندگی نقره‌ای و کارامل، با نبردهایی سخت برای پایداری و ماجراهایی عجیب، روبرو خواهیم شد.

مجله‌ی خبری «صبح من»: بوران‌شاه پرسید: «لایق چی؟ معاونت؟» ناگهان خندید و ادامه داد: «خب من هم لایق رهبری این گربه‌ها نیستم؛ وقتی … وقتی جلوی بهترین دوستم رو بگیرم که خودش رو به کشتن ندهو حالا هم دارم جانشینش رو انتخاب می‌کنم! می‌بینی؟ با این سرزنش‌ها به جایی نمی‌رسیم… »

به نظر نقره‌ای، بوران‌شاه تازه مشکل پسرش را فهمید. چون میو کرد: «هر نبردی، دو حالت داره. یا می‌بری یا می‌بازی. توی این نبرد ما باختیم و خیلی چیزها رو از ددست دادیم. اما دلیلی وجود نداره که نبرد بعدی رو هم ببازیم. چون… »

نقره‌ای زیر لب گفت: «خیلی خوش‌بین هستید، پدر … »

رهبر قبیل ناگهان سکوت کرد: «چی؟»

نقره‌ای با خشم میو کرد: «هر اتفاقی که توی این قبیله افتاده، تقصیر منه! اگر به خاطر پیشنهاد احمقانه‌ی من نبود، الان شما و ببری توی خونه‌هاتون با آرامش چرت می‌زدید! الان اون بچه گربه‌ی کوچولو زنده می‌موند تا باز هم با خواهرش بازی کنه! من … من حتی نمی‌تونم در مقابل یه سایه مقاومت کنم! بعد شما دارید باری به این سنگینی رو … »

بوران‌شاه حرف پسرش را برید: «کدوم سایه؟»

نقره‌ای آه کشید و تمام ماجرا را تعریف کرد. چهره‌ی رهبر قبیله، رفته رفته، جدی و جدی‌تر می‌شد. وقتی حرف نقره‌ای به پایان رسید، کمی به فکر فرو رفت و در آخر گفت: «حالا که این جوری می‌گی و پای اون سایه‌ی سیاه در میونه، لازمه که تو معاون بشی!»

نقره‌ای چند لحظه‌ای در بهت فرو رفت و بالاخره توانست میو کند: «چی؟! من دارم به شما می‌گم می‌تونم یه سایه‌ی مسخره رو شکست بدم، بعد شما به من می‌گید بازمه که از هم‌قبیله‌ای‌هام دفاع کنم؟ من نمی‌تونم!»

بوران‌شاه با خشم میو کرد: «اگر تو بخوای اون رو شکست بدی، به تمام قدرت قبیله نیاز داری و اگه قرار باشه از تمام قوای قبیله استفاده کنی، باید معاون کسی باشه که با تو همکاری کنه و راه بیاد. تو از کجا می‌دونی معاون کسیه که با تو راه میاد؟ در ضمن، دفعه‌ی آخرت باشه که با پدرت این جوری حرف می‌زنی!»

نقره‌ای سرش را پایین انداخت. گوش‌هایش داغ شده بودند و خشم در چشم‌هایش موج می‌زد. مگر یک گربه چقدر ظرفیت حل مشکلات را داشت؟ چقدر زندگی ناعادلانه بود!

ناگهان، سر مشکی وارد لانه شد و هر دو گربه را از جا پراند. مشکی با رگه‌ی نازکی از طعنه در میویش، میو کرد: «ببخشید که مزاحم جر و بحثتون می‌شم. اما یه مهمون ناخونده داریم.»

نقره‌‎ای صبر کرد تا پدرش به دنبال مشکی از لانه خارج شود. منتظر بود اژدهای خشم درونش را مهار کند و بعد بیرون برود. آرزو می‌کرد که کاش، مشکلاتش در همین لحظه کمی صبر کنند تا نقره‌ای آنها را حل کند و بعد، اگر دوست داشتند، باز هم زیاد و زیادتر شوند! اما با شنیدن میوی حیرت‌زده‌ی بوران‌شاه، این رویای شیرین را به فراموشی سپرد: «گربه گندهه! تو اینجا چی کار می‌کنی؟»

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=43863
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله‌ی خبری صبح من
  • 129 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.