مجلهی خبری «صبح من»: «هزار و یک شب» داستانهایی شگفتانگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرنها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستانهای هزار و یک شب خواهیم پرداخت:
پادشاه مصر، وزیری خردمند داشت و وزیر صاحب دو پسر به نامهای «نورالدین» و «شمسالدین» بود. چون وزیر از دنیا رفت، پادشاه نورالدین و شمسالدین را احضار کرد و گفت: «خداوند پدرتان را بیامرزد! غمگین نباشید که من هردوتان را وزیر خود خواهم ساخت.»
پادشاه تصمیم گرفت تا هر دوی آنها وزیر باشند و یک هفته نورالدین و یک هفته شمسالدین به کارهای مملکت بپردازند؛ هربار هم که به سفر میرفت، یکی از وزیران را با خود میبرد و دیگری را بر جای میگذاشت.
یک بار که پادشاه قصد سفر کرده بود، تصمیم گرفت تا شمسالدین را با خود ببرد و نورالدین را بر جای بگذارد.
شمسالدین نزد نورالدین رفت تا با او خداحافظی کند و سفارشهای لازم را به او بکند. شمسالدین گفت: «دوست دارم پس از بازگشت از سفر، هر دوی ما همسرانی برگزینیم و تو پسری به دنیا بیاوری و من دختری؛ آنگاه من دخترم را به عقد پسرت دربیاورم!»
نورالدین پاسخ داد: «حال اگر پسر من یا دختر تو راضی به این ازدواج نبودند، چه؟»
ـ تو گمان میکنی من اجازه میدهم تا دخترم سخنی برخلاف من بگوید؟!
ـ برادر! اگر خداوند به ما فرزندی داد، خود باید درمورد آیندهشان تصمیم بگیرند!
ـ تو فکر میکنی که هستی؟ تو به خواست من به وزارت مشغولی و اگر من بخواهم، پادشاه تو را عزل میکند!
شمسالدین که خیلی عصبانی شده بود، برخاست و بیرون رفت خواهشهای نورالدین نیز بر او اثر نکرد.
فردا صبح، شمسالدین به همراه پادشاه از شهر بیرون رفت. نورالدین که دلش از دست برادر شکسته بود، سوار بر اسبش شد و به نگهبانان گفت که به دنبالش نیایند. او از قصر خارج شد و به خارج شهر رفت. از مصر رهسپار دمشق شد. چند روزی آنجا ماند و سپس به شهر قدس رفت. چند روزی آنجا ماند و سپس به حلب درآمد. نورالدین که هنوز ار سخنان و رفتار برادر ناراحت بود، از حلب نیز خارج شد و به بصره رفت.
در بصره به کاروانسرایی رفت و در آنجا ساکن شد. چند روزی گذشت. روزی، وزیر بصره در حال بازدید از شهر بود که دید جوانی زیبا و برازنده با اسبی شاهانه در شهر میگردد. وزیر او را احضار کرد و پرسید: «تو کیستی؟»
ـ بندهی خدا! نامم نورالدین است.
ـ از کجا میآیی و چرا به اینجا آمدهای؟
ـ از مصر میآیم و بصره بر سر راهم قرار داشت.
ـ به راستی که تو از مردم عادی نیستی و ظاهر، ادب و احوالت نشانگر آن است که بزرگزادهای!
ـ من فرزند وزیر مصرم که چندی پیش درگذشت.
وزیر که از نورالدین خوشش آمده بود، او را با خود به قصر برد و ماجرایش را شنید. سپس گفت: «من دختری دارم که خواستگاران زیادی دارد. اما هیچکدام از آنان را شایستهی او نمیدانم. مهر تو در دلم جای گرفته است. اگر بپذیری او را به عقد تو در خواهم آورد و داماد من خواهی شد و مطمئن باش چون پسری ندارم، جانشین من نیز خواهی بود!» نورالدین پذیرفت و مراسم باشکوه عروسی برگزار شد.
چندی گذشت و همسر نورالدین باردار شد و پسری به دنیا آورد که نامش را «حسن» گذاشتند. وزیر که خیلی خوشحال بود، دوست داشت همیشه پیش نوهاش باشد. پس نزد پادشاه بصره رفت و خواست تا استعفایش را بپذیرد. در ضمن دامادش را شایستهی جانشینی خود معرفی کرد. پادشاه هم که خیلی به وزیر اعتماد داشت، درخواستش را پذیرفت.
اکنون نورالدین وزیر بصره شده بود و هر روز صبح تا شب به انجام کارهای مملکتی میپرداخت. حسن، فرزند نورالدین نیز در دامان پدربزرگ تربیت میشد.
وقتی حسن چهار ساله شد، پدربزرگش از دنیا رفت و همه را عزادار کرد. از طرفی نورالدین باید خود به تربیت فرزند مشغول میشد. نورالدین، حسن را به بهترین معلمان شهر سپرد و معلمان، او را قرآن، ادب و دانشهای مختلف آموختند. هنگامی که حسن به سن نوجوانی رسید، به فنون رزمی و جنگاوری روی آورد و سرآمد شد. اکنون حسن جوانی برومند و صاحب دانش شده بود.
نورالدین که دیگر خیلی پیر شده بود، به یاد برادر افتاد. روزی، حسن را به اتاق مخصوص خویش فراخواند و ماجرای برادرش و دلیل خارج شدنش از مصر را به او گفت. نورالدین، پسر را وصیت کرد که به نزد عمویش، شمسالدین، برود و برای پدر حلالیت بگیرد. نورالدین، دستخطی نیز نوشت و مهر کرد و به حسن سپرد.
مدت زیادی نگذشت که نورالدین نیز درگذشت و حسن عزادار شد. حسن پس از مراسم عزاداری پدر، تصمیم گرفت برای دیدن عمو و انجام وصیت پدر به مصر برود.
حسن نزد پادشاه رفت و اجازه خواست تا از بصره به مصر برود و وصیت پدر را به انجام رساند. پادشاه نیز اجازه داد.
حسن به سوی مصر به راه افتاد…