مجلهی خبری «صبح من»: مرد سادهدل و گرفتاری که دستش از پول خالی بود، به خانهی دوستش رفت تا شاید از او کمکی بگیرد. یک روز آنجا ماند و دوستش حالی از او نپرسید. مرد با خودش گفت: «چطور بگویم که ندارم؟ اگر بگویم و خودش هم مثل من گرفتار باشد، چه؟»
دوستش پرسید: «در چه حال و خیالی؟ از خانه و کاشانهی من خوشت نیامده؟ از ماندن در اینجا خسته شدهای؟!»
ـ «نه از این خبرها نیست که میگویی… شاید خودت بعدها فهمیدی که من چه میخواهم.»
ـ «به هر حال خداوند گوش را داده برای شنیدن و زبان را هم داده برای گفتن. بگو تا بشنوم که چه میخواهی؟»
ـ «گفتم که … آنچه میخواهم بر زبانم نمیآید… شاید بعدها فهمیدی که من چه میخواهم و چه نمیخواهم… »
دوست مرد گرفتار فهمید که او چه میخواهد ولی به روی خودش نیاورد. چون دست و بال خود او بسته بود و کمکی نمیتوانست به مهمانش بکند. برای همین به زبان تعارف کرد که حرفی زده باشد تا اگر روزی دوستش از او گلایه و شکایت کرد، بگوید که چرا به من نگفتی کمک میخواهی.»
شبی مرد گرفتار به خواب رفت. چون در خیال گرفتن پول از دوستش بود او را در خواب دید که صدایش میزند. پرسید: «تو میخواستی چیزی بگویی، چرا خجالت میکشی؟»
ـ «چرا خجالت نکشم؟ کمک گرفتن از دیگران شرمندگی و خجالت هم دارد… »
ـ «هیچ شرمندگی ندارد… حالا بگو چقدر میخواهی؟»
ـ«هرچه بیشتر، بهتر!»
ـ «باشد ولی چقدر؟ آنقدر بگو که من هم داشته باشم… »
ـ «هزار سکه.»
ـ «فقط هزار سکه؟ بیشتر نمیخواهی؟»
ـ «نه، همین هم از سرم زیاد است!»
دوست او گفت: «جلوی در خانه منتظر باش تا بروم هزار سکه را بیاورم.»
مرد گرفتار در عالم خواب جلوی در خانهی دوستش منتظر ماند. وقتی او را دید که با کیسهی پول به در خانه نزدیک میشود، از خوشحالی میخواست پر دربیاورد، ولی یک دفعه باد تندی از راه رسید و در خانه را محکم به هم زد و او از خواب پرید.
چشم که باز کرد خودش را در خانهی دوستش توی رختخواب دید. از اینکه از آن خواب خوش پریده بود، خیلی ناراحت شد. برای همین دوباره چشمهایش را بست و گفت: «زود باش هرچه پول میدهی بده!»
دوستش که فهمید مرد گرفتار خواب خوش پول را دیده گفت: «تمام شد، بی دلیل خودت را خسته نکن و دنبال پول نرو؛ چون از پول خبری نیست؛ مگر دوباره به خواب ببینی!»