تاریخ : دوشنبه, ۵ آذر , ۱۴۰۳ Monday, 25 November , 2024
9
داستان‌هایی از ادبیات کهن

هزار و یک شب – حکایت سه خواهر و شهر سنگی

  • کد خبر : 41637
  • 04 فروردین 1403 - 13:02
هزار و یک شب – حکایت سه خواهر و شهر سنگی
«هزار و یک شب» داستان‌هایی شگفت‌انگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرن‌ها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستان‌های هزار و یک شب خواهیم پرداخت.

پدری بمرد و سه دختر از خود برجای گذاشت. سه خواهر ثروت پدر را میان خود تقسیم کردند. هر سه خواهر زیبا بودند و خواستگاران فراوانی داشتند. خواهر بزرگتر که می‌دانست خواستگارانش، مردان مورد اعتمادی نیستند، به انها جواب رد داد؛ اما دو خواهر کوچکتر، به نصیحت‌های او گوش ندادند و به همسری دو جوان درآمدند.

مراسم عروسی دو خواهر برگزار شد و آن دو با شوهرانشان به شهری دیگر رفتند. پس از چندی، شوهرانشان ثروت آنها را دزدیدند و آنها را غریب در شهری دور رها کردند. آن دو هر طور که بود، خود را به شهرشان و خانه‌ی خواهر بزرگتر رساندند. خواهر بزرگتر چون آنها را دید، سرزنششان نکرد و به آنان گفت که می‌توانند در خانه‌اش بمانند و از ثروتش استفاده کنند.

چندی گذشت و خواهر بزرگتر دید که ثروتشان رو به اتمام است و تصمیم گرفت به بازرگانی روی بیاورد تا از این طریق، زندگی‌شان را بگذراند. او به خواهرانش گفت که می‌خواهد به بصره برود و بازرگانی کند. خواهران هم گفتند: «ما نمی‌توانیم از تو جدا شویم. ما را هم با خود ببر!»

خواهر بزرگتر که دید چاره‌ای ندارد، آنها را نیز با خود برد. هر سه به کشتی نشستند و راه بصره را پیش گرفتند.

در راه، ناگهان توفانی پدید آمد و موج‌های بلند به کشتی می‌کوبیدند. ناخدا به سختی کشتی را از غرق شدن نجات داد، اما راه را گم کرد. کشتی بی‌هدف به راه خود ادامه می‌داد تا اینکه جزیره‌ای از دور پیدا شد.

مسافران از ناخدا پرسیدند که این چه شهری است، اما ناخدا تا به حال آنجا را ندیده بود! کشتی در ساحل توقف کرد و مسافران پیاده شدند. شهر عجیبی بود که هیچکس آنجا نبود. قرار شد هر یک راهی بروند و اگر انسانی را دیدند، از او کمک بخواهند. خواهران هم هر کدام به راهی رفتند. خواهر بزرگتر به قصری رسید و با صحنه‌ی عجیبی مواجد شد. همه‌ی انسان‌ها سنگ شده بودند!

او به داخل قصر رفت و دید که پادشاه و ملکه، وزیران، فرماندهان، بزرگان و همه و همه سنگ‌ شده‌اند. او با تعجب در قصر پیش رفت و تمام آن را در جست‌وجوی انسانی گشت. اما هیچ کس را نیافت. وقتی خواست برگردد، راه را گم کرد و هوا هم تاریک شده بود. همان‌جا دراز کشید و خوابش برد.

اندکی که گذشت، صدای قرآن خواندن دلنشینی را شنید؛ پس برخاست و به سوی صدا رفت و دید جوانی زیبا و خوش‌اندام به تلاوت قرآن مشغول است. نزدیک رفت و سلام کرد.

ـ سلام. شما که هستید؟ اینجا چه خبر است؟ ما گم شده‌‎ایم!

ـ علیکم‌السلام. این شهر به عذاب پروردگار گرفتار آمده است! مردمان این شهر گناه می‌کردند و از خداوند نمی‌ترسیدند. من فرزند پادشاه هستم. هر چه پدر و مادرم و دیگران را پند دادم که گناه نکنند، فایده‌ای نداشت. سه سال پیش، ناگهان صدایی در شهر پیچید که می‌گفت: «ای مردم! گناه نکنید که به عذاب خدا گرفتار آیید!» مردم از این ندا ترسیدند و نزد پادشاه رفتند. اما او گفت که از صدا نترسند و به کار و بار خود مشغول شوند. مردم دوباره به رباخواری و شراب‌خواری و دیگر کارهای ناپسند روی آوردند. سال بعد، دوباره همین صدا در شهر پیچید: «ای مردم! گناه نکنید که به عذاب خدا گرفتار آیید!» باز هم مردم نزد پادشاه آمدند و او باز هم آنان را به انجام کاروبار و تفریحاتشان دستور داد. سال سوم هم همین ندا آمد و ماجرا تکرار شد اما همچنان پند نگرفتند. پس عذاب خدا نازل شد و همگی سنگ شدند!

ـ ماجرای شگفتی است! حالا چه می‌خواهید بکنید؟!

ـ از بعد از آمدن عذاب، به تلاوت قرآن مشغولم.

ـ اگر با ما به بغداد بیایید، درآنجا علم خواهید اموخت و به مردمان نیکی خواهید کرد!

ـ به راستی که در تنهایی خیری نیست و باید در میان مردم بود!

چون خورشید زیبا درخشیدن گرفت و همه جا را روشن ساخت، خواهر بزرگتر به همراه شاهزاده به سوی کشتی رفتند.

مسافران که نگران شده بودندف وقتی آنها را دیدند و ماجرا را شنیدند، سخت متعجب شدند. شاهزاده و مسافران سوار بر کشتی شدند و راه بغداد را در پیش گرفتند.

شبی از شب‌ها، شاهزاده در کشتی از خواهر بزرگتر خواستگاری کرد و او نیز پذیرفت. در همان کشتی، جشن کوچکی برپا کردند. خواهران به خواهر بزرگتر حسادت کردند و در فکر نقشه‌ای بودند تا زهرشان را بریزند. تا اینکه با چندی از کارکنان کشتی همدست شدند و شبانه آن دو را در دریا انداختند.

شاهزاده شنا بلد نبود و غرق شد و جان به جان‌آفرین تسلیم کرد.اما خواهر بزرگتر خود را به تخته‌ای آویخت و شنا کرد تا به جزیره‌ای رسید. از شدت خستگی خوابش برد و تا ظهر خوابید. سپس برخاست و به راه افتاد. آن قدر رفت و رفت تا به بیابانی رسید ولی چاره‌ای جز ادامه نداشت. در راه که می‌رفت، ناگهان صحنه‌ی عجیبی دید. اژدهایی به دنبال ماری می‌دوید و مار فرار می‌کرد! دل دختر برای مار سوخت و پشت تپه‌ی خاری پنهان شد و با عصایی که به همراه داشت، بر سر اژدها کوبید و او را کشت. ناگهان مار به دختری زیبا تبدیل شد و خواهر بزرگتر با دیدن این صحنه از حال رفت.

وقتی به هوش آمد، دید همان ماری که به دختری زیبا تبدیل شده بود، بالای سرش نشسته و پرستاری‌اش را می‌کند! پس برخاست و پرسید: «تو کیستی؟»

ـ من از جنیان هستم.

ـ از جنیان؟!

ـ آری و به تلافی کمکی که به من کردی، به کشتی رفتم و خواهرانت را با جادو به دو سگ تبدیل کردم! اکنون آن دو را بسته‌ام؛ می‌توانی آنجا کنار آن تپه‌ی خار ببینی‌شان.

ـ آه خواهران نادانم! اما من دوست ندارم آنها چنین زندگی کنند!

ـ هیچ چاره‌ای نیست! آن دو تا بیست سال چنین خواهند بود و اگر آزاری نرسانند و گناهی مرتکب نشوند و تو از آن دو راضی باشی، سحرشان باطل می‌شود و دوباره به شکل خود باز می‌گردند.

شهرباز گفت: «عجب قصه‌ی عجیب و عجب سرنوشتی!»

شهرزاد ادامه داد: «این قصه عجیب‌تر از قصه‌ی نورالدین و شمس‌الدین نیست!»

ـ چگونه است آن؟

ـ پادشاه را خواب در چشمان می‌بینم؛ اگر اجازه دهید، فردا شب آن را بگویم.

ـ آری، خوابمان می‌آید؛ اما فردا شب همه‌ی داستان را یکجا برایمان تعریف کن!

ـ هرچه شما بفرمایید!

شهرزاد به فکر فرو رفت؛ آیا پادشاه می‌خواهد بعد از شنیدن این قصه دستور قتلش را صادر کند؟…

چون فردا شب رسید، شهرباز زودتر از همیشه به اتاقش آمد و دستور داد تا غذایش را نیز به اتاق بیاورند.

ـ اکنون داستان نورالدین و شمس‌الدین را برایمان بگو!

ـ هر چه ملک جوان‌بخت بخواهد!

برای خواندن ادامه‌ی ماجرا، شنبه‌های داستانی «صبح من» را دنبال کنید ـ تهیه و تنظیم: مجله‌ی خبری «صبح من»
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=41637

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.