مجلهی خبری «صبح من»: آنجا بود که نقرهای مفهوم واقعی خلأ را درک کرد. جایی بود که هیچ جا و هیچ چیزی نبود. درون سیاهی مطلق شناور بود. ناگهان، خلأ به دو قسمت سیاه و سفید تقسیم شد و نقرهای درون قسمت روشن و سفید، پرت شد.
نقرهای به سیاهی روبرویش خیره شد. مطمئن بود که چیزی درون سیاهی حرکت میکند. دوباره صدا را شنید: «تو یا خیلی شجاعی یا خیلی احمق! چطور جرأت داشتی که دعوت سایه رو برای مبارزه، پاسخ بدی؟»
نقرهای گفت: «چون میخوام از قبیلهم دفاع کنم.»
نقرهای صدای پوزخند شنید. متوجه شد فضای سیاه و سفید اطرافش در حال تغییر است: «تو به اندازهی من قدرتمند نیستی.»
ـ «خب نباشم. بهتر که نیستم. نمیخوام مثل تو باشم.»
اکنون نقرهای درون دایرهای سفید میان سیاهی گیر افتاده بود.
صدا گفت: «خیلی شجاع شدی پیشی! ببینم، وقتی ذهنت آشفتهست هم به این خوبی حرف میزنی؟»
بعدها که نقرهای این خاطره را با خود مرور میکرد، درست به یاد نمیآورد که آن لحظات دقیقا به او چه گذشت. فقط میدانست که تمام افکار منفی و آزاردهندهای که در تمام عمرش تجربه کرده بود، به یک باره به ذهنش هجوم آوردند؛ عذاب وجدان از به خطر انداختن جان همقبیلهایهایش، گربهی درون رویایش، ترس دوران کودکیاش از زیرزمین، تنهایی، ترس، رنج، خشم، تنفر و احساساتی که هیچ کلماتی برای توصیف آنها پیدا نمیکرد.
نقرهای یادش مانده بود که در طول مدتی که با این افکار دست و پنجه نرم میکرد، سایهها مدام جلو و عقب میآمدند و به او ضربه میزدند. آخرین تصویری که در آن لحظات پراسترس دیده بود، دو نقطهی سفید و درخشان بود که به یک باره به او هجوم آوردند. پس از آن، دیگر هیچ چیز به یاد نمیآورد.
ادامه دارد…