مجلهی خبری «صبح من»: روزی بود، روزگاری بود. یک روز ملانصرالدین تصمیم گرفت گاوش را به بازار ببرد و بفروشد. پیش از رفتن به بازار مالفروشها، آب و علف خوبی به گاوش داد تا سرحال و بانشاط بشود به نظر خریدارانش، جوان و سرحال بیاید. بعد از آن، تن و بدن گاوش را شست و تمیز کرد.
وقتی مطمئن شد که گاوش بهتر از روزهای پیش شده و برای عرضه به مشتری آماده است، طنابی به گردنش انداخت و آن را به بازار برد.
در راه، هزار فکر کرد. پیش خودش حرفهایی را که باید به خریداران گاو میگفت، تمرین کرد تا بتواند گاوش را به قیمت خوبی بفروشد.
در بازار مالفروشها عدهای هم بودند که نه میخواستند گاو و گوسفندی بخرند و نه اسب و الاغی داشتند که به فروش برسانند. کار آنها دزدی و فریب دادن دیگران بود. جیب یکی را میزدند، گوسفند یکی را میدزدیدند و … اگر هم کاری از دستشان برنمیآمد، دست به یکی میکردند و حیوان آدم سادهلوحی را به قیمت ارزان میخریدند و به قیمت گران میفروختند.
یکی از این آدمهای بدکار وقتی دید ملانصرالدین گاوش را به بازار آورده تا بفروشد، فکری شیطانی به ذهنش رسید و نقشهای کشید که سر ملای بیچاره کلاه بگذارد. او با عجله به سراغ دوستانش رفت و نقشهاش را با آنها در میان گذاشت. همدستهایش نقشهی او را پسندیدند و طبق نقشه، یکی یکی به طرف ملانصرالدین رفتند.
اولی وقتی به ملا و گاوش رسید، دستی به پشت گاو کشید و گفت: «عمو جان این بز را چند میفروشی؟»
ملانصرالدین با آرامش گفت: «اولا من عموی تو نیستم و اسمم ملانصرالدین است. بعد از آن هم بد نیست بدانی که این حیوانی که برای فروش آوردهام، گاو است و بز نیست.»
مرد گفت: «گاو است؟ به حق چیزهای نشنیده! چه روزگاری شده، مردم بز را به بازار میآورند تا به اسم گاو بفروشند.»
ملا داشت عصبانی میشد که مرد حلیهگر راهش را در پیش گرفت و رفت.
یکی دو دقیقه بعد، همدست او خودش را خریدار جا زد و به سراغ ملا رفت. گاو را ورانداز کرد و گفت: «ملا جان، بزت را چند میفروشی؟»
ملا از کوره در رفت و گفت: «مگر کوری و نمیبینی که این گاو است نه بز؟»
مرد حلیهگر گفت: «چرا عصبانی میشوی؟ مال بد بیخ ریش صاحبش. اگر فکر میکنی این بز، گاو است، آن را برای خودت نگه دار.»
مرد حیلهگر چیز دیگری نگفت و راه افتاد.
چند لحظه بعد، مرد دیگری که همدست دو نفر قبلی بود، پیش آمد و گفت: «ببینم آقا! این حیوان قیمتش چند است؟»
ملا که خوشحال بود این مشتری، گاوش را بز ندیده، بلافاصله گفت: «ده سکه!»
خریدار حقهباز گفت: «ده سکه؟! مگر میخواهی گاو بفروشی که ده سکه قیمت روی آن گذاشتهای؟ توی این بازار بهترین بزها را میشود با دو سکه خرید. بز تو هم آنقدر خوب و جوان نیست که دو سکه ارزش داشته باشد.»
ملا باز هم عصبانی شد و گفت: «گاو؟ پس چی که گاو میفروشم. برای این گاو، ده سکه هم قیمت زیادی نیست.»
خریدار حقهباز خندهی بلندی کرد و گفت: «دروغ به این گندگی و آن هم در روز روشن! نکند در ولایت شما به بز میگویند گاو؟!»
ملا گفت: «برو بابا. برو پی کارت. من گاوم را به تو نمیفروشم.»
آن مرد هم خندید و گفت: «من میروم ولی تو هم یادت باشد که مردم آنقدر نادان نیستند که پول گاو بدهند و بز بخرند.»
وقتی سومین خریدار هم رفت، ملا نگاهی به گاوش انداخت؛ کمی چشمهایش را مالید و با خود گفت: «نکند من دارم اشتباه میکنم و واقعا این بز است نه گاو!»
ملا داشت به سر و شکل گاوش با دقت نگاه میکرد که خریدار چهارم از راه رسید. او با لبخند و آرامشی سلام به ملا داد و گفت: «ببخشید آقا این بز شما شیر هم میدهد؟»
ملا اول خواست حرف تندی بزند و او را هم از خود براند اما شک توی دلش افتاد و گفت: «نه آقا، نر است، به درد این میخورد که آن را به گاوآهنی ببندی و زمین را شخم بزنی، شیر نمیدهد.»
خریدار چهارم خندید و گفت: «امان از دست شما فروشندهها. قناری را رنگ میکنید و جای طوطی میفروشید. برای اینکه به خریدار بفهمانید جنستان خوب است، چه دروغها که نمیگویید. آخر مرد حسابی کی تا حالا زمینش را به کمک بز شخم زده؟ کار هر بز نیست خرمن کوفتن، گاو نر میخواهد و مرد کهن. خوب حالا این بزت را چند میفروشی تا با آن زمینم را شخم بزنم؟»
ملا با خود گفت: «حتما من اشتباه میکنم وگرنه چه لزومی دارد که آدم محترمی مثل این آقا هم حرف سه خریدار قبلی را تکرار کند.»
بگردیم. معامله انجام شد و ملا گاوش را که دیگر مطمئن بود، بز است به دو سکه فروخت و به خانهاش برگشت. چهار نفر دزدی که با هم همدست بودند، طناب گاو را گرفتند و گاو را به آن طرف بازار بردند تا با خیال راحت بفروشند.
از آن به بعد، وقتی خریداری سعی کند که با کمارزش شمردن جنسی، آن را به قیمت کمتری بخرد، میگویند «بزخری میکند.»
تهیه و تنظیم: مجلهی خبری «صبح من»
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman