مجلهی خبری «صبح من»: «هزار و یک شب» داستانهایی شگفتانگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرنها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستانهای هزار و یک شب خواهیم پرداخت:
پادشاه یونان به بیماری پوستی مبتلا شد که طبیبان از درمان آن عاجز شدند. پادشاه بهترین طبیبان جهان را به قصر خود میآورد تا او را درمان کنند ولی آنان هرچه میکردند بیماری خوب نمیشد.
روزی حکیمی سالخورده به یونان وارد شد که نامش «رویان» بود. حکمی رویان از صحبتهای مردم متوجه شد که پادشاه دچار بیماری است و هرچه مداوا میکند، بهبود نمییابد.
حکیم رویان به درِ قصر رفت و از سربازان خواست تا فرماندهشان را خبر کنند.
فرمانده: «چه کار داری؟»
ـ «شنیدهام پادشاه بیمار است؛ من طبیب هستم!»
ـ «تا به حال عدهی زیادی برای درمان پادشاه آمدهاند اما هیچ کدام نتوانستند ایشان را درمان کنند.»
ـ «به امید خدا من میتوانم!»
ـ «با من به داخل بیا!»
فرمانده قصر، حکیم رویان را به داخل قصر برد؛ قصری بزرگ و باشکوه با ستونهایی برافراشته!
فرمانده وزیر را از ماجرا باخبر کرد و وزیر هم به پادشاه خبر داد. پادشاه که از بیماری به ستوه آمده بود، اجازهی شرفیابی داد.
پادشاه گفت: «طبیبان زیادی به این قصر آمدهاند و مدتها ما را با داروهای مختلف سرگرم کردهاند اما نه تنها تأثیری در سلامتی ما نداشته بلکه حالمان را نیز بدتر کرده است!»
حکیم رویان در پاسخ گفت: «اگر پادشاه اجازه دهند، درمان من یک روز طول خواهد کشید.»
پادشاه: «چگونه؟!»
ـ «پادشاه باید دارویی را که میسازم با شرایطی که میگویم به بدن خود بمالد.»
ـ «چه شرایطی؟»
ـ «آیا پادشاه بازی چوگان را بلد هستند؟»
ـ «آری!»
ـ «اگر صلاح بدانید، فردا به میدان چوگان برویم.»
پادشاه پذیرفت و به وزیر دستور داد تا هرچه را حکیم میخواهد، برایش آماده کنند.
حکیم رویان به یکی از اتاقهای قصر رفت و در آنجا به ساختن داروی مورد نظر برای درمان پادشاه پرداخت.
فردا صبح، خورشید خیمهاش را برافراشت و زمین را روشن ساخت. پادشاه به همراه وزیر، حکیم، فرماندهان و سربازان زیادی به میدان چوگان رفت.
حکیم رویان از پادشاه خواست تا روغن مخصوص را بر بردن خود بمالد و سپس ساعتی به بازی چوگان بپردازد. پادشاه چنین کرد.
پس از پایان بازی، پادشاه که خیلی خسته شده بود، به قصر بازگشت و به گرمابه رفت و سپس خوابید.
فردا صبح که شد، صدای فریاد پادشاه، همه را به قصر کشاند. پادشاه خوب شده بود و هیچ اثری از بیماری در او نبود!
پادشاه که از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید، طبیب را در آغوش گرفت و گفت: «ای طبیب دردها و ای حکیم جانها! بگو چگونه ما را درمان کردی؟!»
ـ «از خدا خواستم تا دارو بر بردن شما اثر کند، سپس دانستم که علت اثر نکردن داروهای طبیبان پیشین، آن است که دارو بر پوست شما نفوذ نمیکند. پس خواستم تا به ورزشی سخت چون چوگان بپردازید و بدنتان از عرق خیس شود تا دارو در پوستتان نفوذ کند.»
ـ «هزار دینار زر به حکیم رویان بدهید و او را طبیب مخصوص دربار کنید!»
اما وزیر که مردی حسود و بدخواه بود، در سر نقشهای برای حکیم میکشید.
وقتی شهرزاد به اینجای قصه رسید، دید شهرباز به خواب رفته است…
ادامه دارد…
برای خواندن ادامهی ماجرا، شنبههای داستانی «صبح من» را دنبال کنید ـ تهیه و تنظیم: مجلهی خبری «صبح من»
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman