مجلهی خبری «صبح من»: آسمان در هنگام سحر، به رنگ بنفش ـ آبی زیبایی درآمده بود. نور ستارههای کمسو، روی برفها میدرخشید. منظرهی جنگل کاج در این میان، بسیار دلانگیز بود اما این زیبایی، دوام چندانی نداشت!
نقرهای با احساس خطر از خواب پرید. به بیرون از لانه سرک کشید و ببری و بورانشاه را دید که رو به ورودی اردوگاه نشسته و با هم گفتومیو میکنند. خواست به داخل لانه برگردد که میوی ببری توجهش را جلب کرد.
ببری پرسید: «بوران!»
نقرهای از این که پدرش را به نام سابقش صدا زده بود، هم متعجب شد و هم خندهاش گرفت. بورانشاه سرش را رو به او چرخاند.
ببری میو کرد: «این همه سال از دوستی من و تو میگذره. تا حالا برای تو دوست خوبی بودم؟ اصلا معاون خوبی بودم؟!»
گربهی سفید با خنده پرسید: «معلوم هست چرا این سوالها را از من میپرسی؟ معلومه که بودی! تو بهترین بودی، هستی و خواهی بود.»
ببری پاسخی نداد اما پس از مدتی گفت: «به من قول بده هر اتفاقی که بیفته، همیشه درستترین کار رو انجام بدی حتی اگر کاری باشه که از انجام اون، متنفر باشی!»
بورانشاه با نگرانی پرسید: «ببری داری کم کم نگرانم میکنی! منظورت از … تو هم شنیدی؟!»
ببری برخاست و گوشهایش را چرخاند. سپس به تأیید، سر تکان داد.
نقرهای از لانه بیرون آمد. او هم صدایی شنیده بود. سایهای که از جنگل به طرف اردوگاه میدوید، جلوی ورودی سُر خورد و متوقف شد.
دودهپوستین نفس نفسزنان گفت: «دارن میان … حملهشون شروع شده … »
بورانشاه گفت: «کارت رو خوب انجام دادی، نگران نباش. برو بقیه رو بیدار کن.»
دودهپوستین از کنار نقرهای گذشت و داخل رفت. نقرهای آب دهانش را قورت داد. سرانجام نبرد بین مرگ و زندگی از راه رسیده بود…
ادامه دارد…