مجلهی خبری «صبح من»: مردی بود که بر شتری سوار شده بود و از بیابان خشک و بی آب و علفی میگذشت. او خودش هم نمیدانست که راهش را گم کرده است و خیلی دلش میخواست هرچه زودتر به جایی که در نظر دارد، برسد و خستگی راه را از تن بیرون کند.
مرد شترسوار همین طور که پیش میرفت، به مرد دیگری رسید که پیاده قدم برمیداشت. پیاده، خورجین دستباف زیبایی روی دوشش انداخته بود. او برعکس شترسوار میدانست که راهش را گم کرده است.
وقتی شترسوار به مرد پیاده رسید، ایستاد. پیاده به او سلام کرد و گفت: «از بس پیاده راه رفتهام، خسته و ناتوان شدهام، دیگر رمقی ندارم. به من لطف کن اجازه بده من هم روی شترت سوار شوم.»
شترسوار ابتدا دلش به حال او سوخت و میخواست سوارش کند اما بعد با خود گفت: «به من چه! اگر او هم سوار شتر من بشود، بار شتر سنگین میشود و کندتر راه میرود. آن وقت دیرتر به مقصدم میرسم و تا تاریک شدن هوا شاید نتوانم به خانه برسم.»
با این فکر، شترسوار رو کرد به پیاده و گفت: «آن خورجین قشنگت را بفروش و با پولش یک الاغ بخر تا پیاده سفر نکنی!»
پیاده با ناراحتی لبخندی زد و گفت: «توی این بیابان که جای این حرفها نیست. من به این خورجین احتیاج دارم. کمی آب و کمی نان و خرما توی خورجینم گذاشتم که در طول سفر، به دردم میخورد. اینجا هم نه کسی هست که خورجین مرا بخرد و نه کسی که الاغی به من بفروشد.»
شترسوار هم گفت: «من هم به شترم احتیاج دارم. اگر تو را هم سوار شترم بکنم، دیرتر به مقصد میرسم.»
شترسوار بعد از این حرفها، مرد پیاده را توی بیابان رها کرد و رفت. ساعتی که رفت، فهمید راه را گم کرده است. شترش را هِی کرد که تندتر برود. شتر بر سرعتش افزود اما هرچه جلوتر رفت، باز هم راه به جایی نبرد. هوا کم کم داشت تاریک میشد. شترسوار که هم گرسنهاش شده بود و هم تشنه بود، از شتر پیاده شد. نمیدانست چه بکند. به اطراف خود چشم دوخت. تا چشم کار میکرد، شنزار بود و بیابان. کمی بعد، سیاهی کمرنگی از دور دید. میخواست از جا بلند شود و خودش را به سیاهی برساند تا اگر کسی بود، از او راهش را بپرسد اما گرسنگی و تشنگی، امانش را بریده بود و نمیتوانست از جایش حرکت کند.
سیاهی، نزدیک و نزدیکتر شد. وقتی کاملا در دیدرس قرار گرفت، مرد شترسوار او را شناخت. او کسی جز پیادهی خورجیندار نبود!
سواره ایستاد تا پیاده کاملا به او نزدیک شده، سلام داد و گفت: «ای مرد! من راهم را گم کردهام. به سختی گرسنه و تشنه هستم. کمی آب و کمی نام به من بده تا رمقی پیدا کنم شاید بتوانم تا هوا کاملا تاریک نشده، راهم را پیدا کنم.»
پیاده پوزخندی زد و گفت: «شترت را بفروش و با پول آن، نان و آب و خرما بخر تا از گرسنگی و تشنگی، نمیری!»
شترسوار خواست بگوید که مرد حسابی! اینجا چه کسی از من شتر میخرد که حرفش را خورد، چرا که فهمید پیاده، حرف او را به خودش پس داده است.
شترسوار التماس کرد و گفت: «یک جرعه آب، فقط یک جرعه!»
پیاده گفت: «خورجین من کوچک است فقط به اندازهی خوراک یک نفر آب و نان میگیرد. درست مثل شتر تو که بیش از یک نفر را نمیتواند جابجا کند.
پیاده این حرفها را زد و به راهش ادامه داد. سواره همان جا ماند. پیاده نه میدانست به کجا میرود و نه رمقی برای ادامه دادن راه داشت، کم کم با تاریک شدن هوا روی زمین افتاد. دنیا در نظرش تیره و تار شد. با اینکه نه تشنه بود و نه گرسنه، یک قدم هم نتوانست پیش رود.
کمی آن طرف تر، مرد شترسوار روی زمین افتاده بود. با اینکه راهی نرفته بود اما آنقدر گرسنه و تشنه بود که حتی نمیتوانست افسار شترش را به دست بگیرد. شتر که دید صاحبش کاری به کار او ندارد، راه افتاد تا در آن تاریکی، چند بوتهی خار پیدا کند و بخورد.
شب گذشت و صبح شد. پای مرد پیاده، تاول زده بود و زخمی؛ آب و نانش تمام شده بود و چیزی برای خوردن نداشت.
سواره هم داشت از گرسنگی میمرد. شتر او هم کنارش نبود. شتر به دنبال خار از او فاصله گرفته بود.
دو روز بعد، مردمی که در یک روستای نزدیک بیابان زندگی میکردند، با تعجب دیدند که شتری بیسوار، آرام آرام به روستای آنها نزدیک میشود. شتر، زین و افسار داشت اما کسی سوارش نبود. شتر در حالی که خورجین کوچک زیبایی را به دهان گرفته بود، وارد روستا شد. روستاییان خورجین خالی را از دهان شتر گرفتند و به او آب و جو دادند.
پیرترین مرد روستا با دیدن شتر گفت: «این شتر حتما سوارهای داشته. اسبها را بردارید و به بیابان بروید تا صاحب شتر را پیدا کنید.»
جوانهای روستا راه افتادند اما به جای یک نفر، دو نفر را بر روی شنهای بیابان پیدا کردند. یکی از آنها از خستگی بیهوش شده بود و دیگری از گرسنگی.
از آن به بعد وقتی بخواهند بگویند که ثروتمند از فقیر خبر ندارد و توانا از ناتوان، به این مثل اشاره میکنند و میگویند: سیر از گرسنه خبر ندارد و سواره از پیاده!