تاریخ : جمعه, ۳۰ شهریور , ۱۴۰۳ Friday, 20 September , 2024
3
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی – بخش ۲۲

  • کد خبر : 40247
  • 13 اسفند 1402 - 13:00
رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی – بخش ۲۲
قبیله‌ی آتش حالا دیگر در جنگل جا افتاده است؛ اما قبایل دیگر چندان مایل نیستند، گربه‌های خانگی در جنگل بمانند. در فصل جدیدی از زندگی نقره‌ای و کارامل، با نبردهایی سخت برای پایداری و ماجراهایی عجیب، روبرو خواهیم شد.

مجله‌ی خبری «صبح من»: کارامل داشت از کنار لانه‌ی مادرها به سختی رد می‌شد تا به طرف لانه‌ی جنگجویان برود که پایش سُر خورد و درون لانه فرود آمد. وقتی نشست تا پنجه‌هایش را بررسی کند، متوجه نگاه متعجب طلوع شد. لبخندی از روی شرمندگی زد: «خواب بودی؟ ببخشید.»

طلوع نشست و سر تکان داد: «نه، اصلا.» بعد به شوخی پرسید: «حتما باید لیز بخوری تا به ما هم سر بزنی؟»

کارامل به زور خندید. خیلی ضایع بود که ناگهان درون لانه‌ی کسی سُر بخوری و هیچ جوره هم نتوانی قضیه را جمع کنی. در همین لحظه، پیچک و رُز به داخل لانه سُر خوردند.

طلوع سری به تأسف تکان داد: «باید به بوران‌شاه بگم یه در برای لونه درست کنه. هرکی از اینجا رد می‌شه، سُر می‌خوره تو لونه!»

پیچک و رز هم‌زمان میو کردند: «نه. ما باید می‌اومدیم اینجا. ما همسایه‌های جدیدت هستیم!»

وقتی کارامل به دو گربه تبریک می‌گفت، سعی می‌کرد پیشینه‌ی آنها را به یاد آورد. دوست گربه خانگی‌ش، پرتقال، می‌گفت که آن دو خواهر، برادر و پدر و مادرشان را در نبردی نابرابر با گربه گندهه از دست داده‌اند. پیچک و رز کاملا از نظر ظاهر و اخلاق و رفتار، شبیه هم بودند. حتی راه راه‌های روی گوش‌ها و دُمِ قهوه‌ای‌شان و درخشش روی خَز سفیدشان نیز شبیه هم بود. تنها چیزی که این دو گربه را از هم متمایز می‌کرد، چشمان سبز پیچک و زرد رز بود.

میوی طلوع، کارامل را از افکار خود بیرون کشید: «منم همین روزها کوچولوهام رو می‌بینم. فقط طفلکی‌ها بد موقعی دنیا میان. اگه قبل از نبرد به دنیا بیان، پدرشون یه روحیه‌ی تازه می‌گیره و … و ممکنه برای آخرین بار، ببیندشون اما اگه موقعیتی پیش بیاد که بخوام فرار کنم، نمی‌تونم با خودم ببرمشون. چه اوضاعیه. هیچ چیز معلوم نیست.»

کارامل بلند شد تا از لانه بیرون برود. پیچک از او پرسید: «هی کارامل! تو و … » اما کارامل حرف‌هایش را نشنید و از لانه بیرون رفت.

کارامل در حالی که تقریبا در میان برف شنا می‌کرد، به طرف خاکستری رفت که با نقره‌ای سرگرم صحبت بود. وقتی خاکستری به نقره‌ای اشاره و میو کرد: «به جان خودم همین دیشب بهم می‌گفت که پیروزی ما قطعی می‌شه ولی الان می‌گه هیچ جوره نمی‌تونیم پیروز بشیم. هرچی هم که می‌گم، جواب نمی‌ده.»

کارامل به طرف برادرش رفت ولی نقره‌ای رویش را برگرداند. واضح بود که نمی‌خواست با خواهرش صحبت کند. بنابراین کارامل دور زد و به طرف لانه‌ی جنگجویان رفت.

خاکستری به طرف نقره‌ای برگشت. اما نقره‌ای زیر لب گفت: «معذرت می‌خوام. باید تنها باشم.»

تا خاکستری بخواهد واکنشی نشان بدهد، نقره‌ای از اردوگاه بیرون رفته بود.

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=40247
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 158 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.