مجلهی خبری «صبح من»: خورشید بالا آمد و نور دلپذیرش را روی جنگل سرد، پاشید. با اینکه زمستان شروع شده بود، اما هنوز خبری از برف و باران نبود. فقط سرما بود که باعث میشد آب نهر، یخ بزند.
نقرهای، میونل را خمیازهکشان پیدا و سردستهی کارآموزان کرد تا به جنگل بروند و هرچه شاخه پیدا میکنند، بیاورند. پس از آنکه مشکی را به دنبال جِف فرستاد تا راجر را بیاورد، به همراه گروهی به سردستگی ببری، به شکار رفتند.
کارامل به همراه شب، مخمل و برفی، چوبهایی که میونل و دیگر کارآموزان میآوردند را دستهبندی میکردند. رعد و جنگجویان باقی مانده، یا شکار میکردند یا نگهبانی میدادند و یا دیوارههای اردوگاه را مانند دیوارهای خانهها، سنگچین و مقاوم میکردند. خلاصه که اردوگاه قبیلهی آتش تبدیل به اردوگاه و پناهگاهی نظامی شده بود.
وقتی خورشید غروب کرد، گربهها شام خورده نخورده، به خواب رفتند و خاکستری بینوا به سختی توانست برای نگهبانی از اردوگاه، بیدار بماند.
فردای آن روز، نقرهای با برخورد چیزی به صورتش بیدار شد. چشمانش را باز کرد و صورت جف را روبروی خود دید. جف به بیرون اشاره کرد و از لانه بیرون پرید. نقرهای به دنبالش از لانه بیرون رفت.
چند متر خارج از اردوگاه، سگ قهوهای بزرگی ایستاده بود و انتظار میکشید. نقرهای روبروی سگ ایستاد و با او احوالپرسی و میو کرد: «راجر، اگر بتونی چند چالهی بزرگ تو جاهایی که من میگم، کنی، به طوری که گربهها نتونن ازش خارج بشن، خیلی ممنونت میشیم.»
راجر به تأیید سر تکان داد. کندن چند چاله، زحمتی برای سگ بزرگ نداشت. همراه نقرهای به طرف مسیری به طرف چهار صخره رفت و نقرهای مکانی را نشان داد. راجر فورا دست به کار شد و کمتر از یک ساعت بعد، چاله تمام شده بود.
نقرهای در مسیرهایی منتهی به قلمروی قبایل باد و آب رفت و راجر هم در آنها چالههای بزرگی کند. سرانجام حوالی ظهر، کار راجر تمام شده بود.
چیش از اینکه سگ به خانه برگردد، نقرهای میو کرد: «راجر یه درخواستی داشتم ازت.»
راجر برگشت و به نقرهای نگاه کرد. چشمان درشت سیاهش، پرسشگر بودند. نقرهای ادامه داد: «اگر تونستی، روزی که جف اومد سراغت، با چند تا از رفیقات بیاید به … اینجا.»
و به درختی کهنسال و بزرگ اشاره کرد: «و اینجا کمین بگیرید. ممکنه گربههایی از اینجا رد بشن کن … صبر کن ببینم…. تو همهی گربههای قبیلهی ما رو میشناسی؟»
سگ بزرگ اخم کرد و کمی بعد سرش را به تأیید تکان داد. «خوبه پس ممکنه گربههایی از اینجا رد بشن که غریبه باشن. لطفا اونها رو به طرف یکی از اون چالهها هدایت کم. ولی نکشیدیشون. تأکید میکنم: اونها رو نکشید.»
راجر تأیید کرد و به نقرهای سلام نظامی داد. جف گفت: «اگه یادش رفت، من یادش میندازم. تا موقع حمله هم همین دور و برا هستم. اگه بخواید، برادرامو به کمک بیارم.»
ـ «بهترین کار رو میکنی… خب… من دیگه برگردم اردوگاه. کار دارم.»
نقرهای منتظر ماند تا آنها بروند و کمی بعد به طرف اردوگاه برگشت. راستش را بخواهید، به عقل و حافظهی هر دوی آنها، شک داشت!
ادامه دارد…