مجلهی خبری «صبح من»: نقرهای پرسید: «تو واقعا کی هستی؟»
میونل آه کشید و حکایتش را شروع کرد: «من توی ساحل به دنیا اومدم و همون جا بزرگ شدم. وقتی نوجوون بودم، گربههای ساحلی دیگه رو جمع کردم و سردستهی اون گروه شدم تا از قلمرومون در برابر یه گربهی شرور که قبلا گربهی دزدان دریایی بود، محافظت کنیم. «کاپیتان کله ماهی» یه چیزی تو مایههای گربهگندههی شما بود؛ ولی دهنلقتر. یه روز یه گوشه گیرش انداختم و هرچی میدونست و نمیدونست رو از زیر زبونش بیرون کشیدم. اون موقع بود که به حقیقتی ترسناک پی بردم… .»
نقرهای پرسید: «چه حقیقتی؟» ضربان قلبش ناخودآگاه بالا رفت و خَزِ دمش سیخ شد.
میونل صدایش را پایین آورد: «مثل اینکه کاپیتان کلهماهی ما و گربه گندههی شما و رهبران قبایل باد و آب با نیروهاشون، توی یه گروه بزرگ هستن به سردستگی گربهی سایهای.»
ـ «قضیهی گربهی سایهای رو از کجا میدونی؟»
ـ «گفتم که! از زیر زبون اون دهنلق بیرون کشیدم. فهمیدم که اسم اون گروه، «جنگجویان تاریکی» هست. برای اینکه بیشتر در این باره تحقیق کنم، اومدم اینجا و گروهم رو سپردم دست معاونم.
نقرهای ساکت ماند. حرفی برای گفتن نداشت. این حقیقت، بیشتر شوکهکننده بود تا ترسناک. مثل اینکه اوضاع به آن سادگیها که فکر میکردند، نبود.
میونل با پنجهاش شانهی نقرهای را فشرد و میو کرد: «رفیق به دل نگیر چی گفتم. اشکالی نداره. فوقش شکست میخورید دیگه! ما، گربههای ساحل، معتقدیم اگر یه بار تور بندازی و ماهی نگیری، دفعهی بعد حتما میگیری.»
نقرهای صبر کرد تا افکارش منظم شوند و گفت: «نقشهی جدید! به تظاهرت ادامه بده. ما هم مثلا با هم میریم تمرین تا با هم نقشه بکشیم یا شکار کنیم. بعدا آهسته آهسته لحن حرف زدنت رو عوض کن که کسی شک نکنه. فعلا برمیگردیم اردوگاه.»
میونل خندید و گفت: «باشه رئیس!»
ادامه دارد…