مجلهی خبری «صبح من»: همین که خواهر و برادر از ورودی اردوگاه داخل شدند، صدایی گفت: «نقرهای! تا الان کجا بودی؟»
نقرهای سر چرخاند و ببری را دید که منتظر پاسخ است. تا دهانش را باز کرد که چیزی بگوید، کارامل سریع میو کرد: «تقصیر من بود. میخواستم یه چیزی رو بهش نشون بدم.»
زمانی که کارامل این حرف را میزد، در دل آرزو میکرد، ببری نپرسد که آن چیز، چه بوده است؟
ببری چند لحظه نگاه سنگینش را روی آن دو نگه داشت، سپس میو کرد: «خیلی خب. برید سر کارتون و در ضمن، دیگه تکرار نشه.»
دو گربه همزمان میو کردند: «چشم!» و از ببری دور شدند.
نقرهای آهسته پچ پچ کرد: «چرا این جوری کردی؟ خودم یه چیز سر هم میکردم. ممکنه حتی تنبیه هم بشی!»
کارامل هم شادمان پچ پچ کرد: «بیخیال نقرهای. دیدی که دعوام نکرد. بعدش هم، میدونی چیه؟»
نقرهای ایستاد و کارامل هم چند قدم جلوتر متوقف شد.
نقرهای پرسید: «چی چیه؟»
کارامل به نقرهای نزدیک شد و نجوا کرد: «من جونم هم برات میدم داداش. دو تا جملهی ناخوشایند که چیزی نیست!»
بعد هم چشمکی زد و گفت: «بعدا میبینمت.»
نقرهای هاج و واج به کارامل نگاه کرد که دور میشد و به طرف خاکستری میرفت. از ایمانی که خواهرش به او داشت، شگفتزده شده بود. ناگهان فریاد ببری، او را به خود آورد: «هنوز که اونجا وایسادی. برو سر کارت. تا الان هم کلی از برنامه عقبیم.»
نقرهای به طرف لانهی جنگجویان رفت و زیر بوتهای در کنار ورودی نشست. چنگالش را بیرون آورد و نقشهی قلمرویشان را کشید. سپس موقعیت تلهها را مشخص کرد.
بورانشاه جلو آمد و کنار پسرش نشست. میو کرد: «موقعیتشون خوبه. یه دایرهی دفاعی بزرگ در اردوگاه. اما این تلهها چی هستند؟»
نقرهای توضیح داد: «دو تا چالهی بزرگ، یه نهر یخزده، محل زندگی افعیها، یه پرتگاه بلند که روش باد شدیدی میوزه و زیرش هم یه نهر دیگه هست، مسیر مرگ و پاتوق سگهای ولگرد.»
بورانشاه ساکت ماند و همان لحظه، رعد به آنها ملحق شد.
رعد گفت: «فقط چالهها و نهر اطراف اردوگاه هستند.»
نقرهای میو کرد: «دقیقا. ما اونها رو گمراه میکنیم. به طور مداوم توی این مسیرها قدم میزنیم تا به نظر برسه که اینها به اردوگاه ما منتهی میشن. وقتی اونها از این مسیرها برن، تهش به این مکانها میرسن.»
بورانشاه همچنان ساکت بود که ببری هم به آنها پیوست. ببری پیشنهاد داد: «به نظر تلههای دور اردوگاه رو بیشتر کن. چون ممکنه گول نخورن.»
نقرهای خواست چیزی بگوید که بورانشاه گفت: «این نقشهای که کشیدی، بیمعنیه. اگه اونا جاسوسی داشته باشن که راه اردوگاه رو بلد باشه و گول نخوره چی؟ بعدش هم، ما کار داریم. نمیتونیم که هر روز بریم پیادهروی!»
نقرهای کمی فکر کرد. حرف پدرش به شدت منطقی بود.
ببری در تکمیل حرف بورانشاه گفت: «در ضمن، ما نمیتونیم تا قبل اومدن نمایندهی قبیلهی باد، کاری کنیم. ممکنه از نقشهی ما باخبر بشن.»
بعد پیشنهاد داد: «چطوره دور اردوگاه خندق بکنیم و پشت دیوارها و ورودی، چوب بذاریم که اونها حتی اگر تونستن از اونجا رد بشن، نتونن وارد اردوگاه بشن.»
نقرهای نظر داد: «میتونیم به راجر بگیم که با گروهی از دوستانش کمین کنن و اونها رو یهو غافلگیر کنن.»
بورانشاه گفت: «نقشهی خوبیه.» نقشهی نقرهای را پاک کرد و نقشهی دیگری کشید. سپس میو کرد: «تا اومدن نمایندهی قبیلهی باد، هیچ اقدامی انجام نمیدیم.»
گربهها سر تکان دادند و به نشانهی اتحاد، پنجههایشان را روی هم گذاشتند.
ادامه دارد…