مجلهی خبری «صبح من»: همان شب، ناگهان هوا تغییر کرد. آسمان که صاف بود، ابری شد و جلوی نور ماه را گرفت. نور ماه به سختی به زمین میرسید. کارامل و خاکستری، کنار هم نشسته و موش لاغری را با هم قسمت میکردند. گربههای دیگر هم آن اطراف شام میخوردند. خاکستری پرسید: «نقرهای کجاست؟»
کارامل به سمتی اشاره کرد که برادرش با کارآموز خود به طور جدی صحبت میکرد. خاکستری پوزخند زد و گازی به موش خود زد: «چه رفته تو فاز معلمی!»
کارامل جوابی نداد چون گلولهی پشمالوی قهوهای رنگی که طرف رعد میدوید، حواسش را پرت کرد. انگار خاکستری هم متوجه او شده بود چون پرسید: «قهوه با رعد چی کار داره؟»
کارامل زیر لب میو کرد: «من از کجا بدونم؟»
رعد سرش را خم کرده بود و قهوه کنار گوش او پچ پچ میکرد. حالت چهرهی رعد با شنیدن صحبت قهوه، هر چه که بود، ناگهان سرد و جدی شد و مستقیم به طرف جایی که تندر و دوستانش نشسته بودند، چشمغره رفت. زیر لب چیزی به کارآموز گفت و او را مرخص کرد. سپس بلند شد و با گامهای آهسته و سنگین، به طرف پسرش رفت.
از آنجایی که نقرهای کنار لانهی کارآموزان نشسته بود و کارآموزان هم همان جا نشسته بودند و بگو و بخند میکردند، نزدیک شدن رعد را دید. بورانشاه هم که با ببری صحبت میکرد، با نگرانی به رعد خیره شد.
چهرهی رعد طوری بود که کارامل را یاد ابرهای طوفانی و رعدوبرق میانداخت. خاکستری دست از جویدن برداشت و شق و رق نشست. زیر لب گفت: «داره جالب میشه!»
تندر روبروی پدرش نشسته بود اما چون خزمهی، دید او را سد کرده بود، آمدن رعد را ندید. وقتی رعد را دید که درست بالای سر خزمهی ایستاده بود. خنده روی صورت کارآموز، خشک شد. وقتی با ترس آب دهانش را قورت میداد، کارامل دلش برای گربهی جوان سوخت.
رعد که دیگر رعد سابق که میخندید و شوخی میکرد، نبود، پنجهاش را بالا برد و با تمام قدرتش، که خیلی هم زیاد بود، سیلی محکمی به پسرش زد.
همه چیز انگار صحنهی آهسته بود. تندر به هوا بلند شد و محکم به زمین خورد. روی زمین سُر خورد و چند متر آن طرف تر، متوقف شد.
کارامل پنجهاش را روی دهانش گذاشت. شب، از حال رفت. چشمان خاکستری اندازهی توپ بسکتبال شد. نفس نقرهای بند آمده بود. بورانشاه و دختران رعد، نفسنفس میزدند.
رعد پرسید: «این چه غلطی بود کردی؟» لحن صدایش آرام بود اما بیشتر شبیه آرامش قبل از طوفان بود.
تندر آهسته بلند شد و صاف درون چشمان خشمگین رعد نگاه کرد: «من دیگه بزرگ شدم پدر. حق دارم برای خودم تصـ… »
رعد میان حرف او پرید: «جرأت داری یه بار دیگه تکرار کن.»
تندر نفس عمیقی کشید و شمره شمرده میو کرد: «پدر، من به آرزوهای تو دربارهی آیندهم احترام میذارم. اما اگه … اگه من آرزوهای متفاوتی داشته باشم، چی؟»
رعد از شدت خشم میلرزید: «اگر به آرزوهای من احترام میذاری، پس باید عملیشون کنی؛ باید!»
تندر که تا الان به شدت خودش را کنترل میکرد، ناگهان از کوره در رفت و فریاد کشید: «همهش راجع به آرزوهای خودت حرف میزنی. پس خواستههای من چی؟ هیچ وقت ازم نپرسیدی چی دوست دارم! بچه که بودم، وقتی برام حرف میزدی، از ته قلبم دوست داشتم قهرمان باشم. ولی … »
رعد پرسید: «ولی چی؟ مگه میشه آرزوهای تو توی چند ماه عوض شده باشند؟»
تندر گفت: «آره، پدر میشه. وقتی به اردوگاه شبیخون میزدن، تو کجا بودی که ببینی چی باعث شده من افکارم رو از نو بسازم؟ تو حتی نپرسیدی چی باعث شد که من یک ماه بیهوش باشم. من بیهوش بودم پدر، اما صداها رو میشنیدم. میشنیدم که هر روز بالای سرم ناله میکردی که آرزوهات به باد رفتن. ولی هیچ وقت از گلبرفی نپرسیدی که من چرا اینطور شدم. هیچ وقت نپرسیدی که کی خوب میشم.»
رعد دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید، اما دوباره آن را بست. وقتی دوباره میو کرد، صدایش میلرزید: «بهم بگو. به من بگو چی باعث شد که … » و ادامهی حرفش را خورد.
پسرش میو کرد: «اون روز، من تا قبل از اینکه گربه گندهه به اردوگاه حمله کنه، آرزوم بود یه کاری کنم که تو بهم افتخار کنی. بنابراین وقتی گربه گندهه رو دیدم، احساس قدرت کردم. فکر کردم با وجود آموزشهایی که دیدم، میتونم اون رو شکست بدم. بهش حمله کردم. اونم نامردی نکرد. جوری با من جنگید که انگار با تو طرفه. من داشتم زیر چنگالهای کثیف اون میمردم پدر. میمردم. همون موقع پرنسس به دادم رسید و قربانی ضربهی مرگبار اون شد.»
فرماندهی قبیله سکوت کرد. چیزی برای گفتن نمانده بود.
تندر ادامه داد: «همون طور که آروم آروم بیهوش میشدم، با خودم عهد کردم نذارم هیچ کس به خاطر من بمیره. نمیخوام جنگجو و قهرمان باشم. چون توی جنگ خیلیها رو میکشم و اونا به خاطر من میمیرن. تو نمیدونی این فکر که من باعث شدم پرنسس بمیره، چه تأثیری روی من گذاشته بود. نمیدونی من این بار برای شونههای کوچیک من چقدر سنگین بود. چون تو هیچ وقت از من نپرسیدی درونم چه خبره و همهش دربارهی آرزوهات با من صحبت میکردی.»
سکوت، حاکم جدید اردوگاه قبیلهی آتش شده بود. تندر نفس عمیقی کشید و با میویش، سکوت را شکست: «به خاطر همینه که میخوام کارآموز درمانگر باشم. نمیخوام با حریفی روبرو بشم که چند برابر من قدرت داره. نمیخوام کسی به خاطر من بمیره.»
دوباره سکوت…
تندر بدون اینکه نگاهی به رعد بیندازد، به طرف لانهی کارآموزان دوید.
رعد فریاد زد: «متأسفم.»
فریاد رعد با صدای رعدوبرق در هم آمیخت. باران تندی شروع به باریدن کرد و در یک چشم بر هم زدن، همه چیز خیس شد.
بورانشاه اولین گربهای بود که به خودش آمد. فریاد زد: «زود باشید. برید توی لونههاتون.»
انگار که کسی دکمهی پخش ویدئو را زده باشد، همهی گربهها به طرف لانههایشان دویدند. بورانشاه، رعد را به زور به سمت لانهی خود هُل داد. در کسری از ثانیه، اردوگاه خالی شد.
نقرهای به کارامل نگاه کرد. عجب شبی بود!
ادامه دارد…