مجلهی خبری «صبح من»: نور ملایم خورشید پاییزی، به درون لانهی تاریک جنگجویان قبیلهی آتش نفوذ کرد و چشمان نقرهای را قلقلک داد. نقرهای آهسته و با پلک زدنهای مداوم، چشمانش را باز و به اطراف نگاه کرد. سرانجام بلند شد.
نقرهای به تودهی خز نارنجی و سفید کنارش نگاهی انداخت. آهسته، بدون اینکه خواهرش بیدار شود، با پنجهاش، او را نوازش کرد. به خودش قول داد: «دیگه مثل یه جنگجو رفتار میکنم؛ نه مثل یه گربهی افسردهی گیج. وقتشه امروز خودم رو به عنوان یه معلم اثبات کنم.»
با فکر اینکه معلم شده است، خزش از هیجان سیخ شد. شاید خودش معلم درس و حسابی نداشت، اما تصمیم گرفت برای میونل بهترین معلم جنگل باشد. نقرهای میدانست آموزش دادن به میونل، از آموزش به هر بچه گربهای سختتر است.
نوکپنجه نوکپنجه از لانه بیرون رفت. در زیر آفتاب بیرمق، کش و قوسی طولانی رفت و عضلاتش را از خواب بیدار کرد. به طرف لانه ی کارآموزان که میونل دیشب به آنجا نقل مکان کرده بود، رفت.
جلوی ورودی لانه متوقف شد. نفس عمیقی کشید و هوای خنک دم صبح را درون ریههایش فرو برد. سرش را داخل برد و با دیدن لانه، زیر لب زمزمه کرد: «وای پسر! اینجا رو!» لانهی کارآموزان، جای دنج و گرم و نرمی بود که گربههای کوچک، رختخوابهای خود را منظم، در آن پهن کرده بودند. در طول یک دیوار لانه، شفق، آذرخش، خزمهی، جایی خالی که احتمالاً متعلق به تندر بود، قهوه، شکلات و البته میونل قرار داشتند. نقرهای با زمزمهای نسبتاً بلند، میو کرد: «پیس! میونل… بیدار شو.»
واکنش میونل نسبت به این صدا، چیزی جز یک خرناس و غلت زدن نبود. نقرهای سرش را تکان داد و نچ نچ کرد. به زور از ورودی کوچک لانه رد شد و بالای سر میونل ایستاد و پچ پچ کرد: «هِی میونل! بیدار شو!»
میونل دوباره غلت زد و ناگهان بیدار شد. سرش را بلند کرد و نقرهای را دید. خزش سیخ شد و به عقب پرید. با پچ پچی تند، میو کرد: «چیه عین اجل معلق بالای سر من ظاهر میشی؟ ترسیدم!»
نقرهای حیرتزده به کاراموزش نگاه کرد. میونل میتوانست تمام این مدت عامیانه حرف بزند و نمیزد؟! مثل اینکه میونل متوجه سوتیاش شده بود. چون با همان لحن همیشگیاش ادامه داد: «حالا چه شده است؟»

نقرهای هنوز شوکه بود: «هیچی. امروز روز اول …»
میونل در حالی که از لانه بیرون میرفت، گفت: «اوه. یادمان آمد. خب، ما حاضریم. برویم.»
نقرهای با گیجی به دنبال او راه افتاد. گرسنه نیستی؟ نمیخوای صبحونه بخوری؟»
میونل که تقریباً میجهید و جلو میرفت، پاسخ داد: «خیلی متشکریم. گرسنه نیستیم. قرار است امروز چه کار کنیم؟»
نقرهای میو کرد: «میخوام قلمرو رو نشونت بدم.»
میونل از ورودی اردوگاه بیرون رفت: «خوب است. بسیار خوب است.»
نقرهای به شوخی میو کرد: «هِی! من معلمم. من راه نشون میدم پس هیجانت رو کنترل کن و عقب بمون!»
قدمهای میونل آهستهتر شدند و با قیافهی خجالتی پشت سر نقرهای قدم برداشت. نقرهای لبخند زد و سرش را تکان داد. به نهر کنارشان اشاره کرد و گفت: «این نزدیکترین نهر به ماست. همیشه دیدن این نهر نشون میده که به خونه نزدیک شدیم.»
کارآموز با جدیت سر تکان داد و به مسیرشان ادامه دادند. نقرهای توضیح داد: «از کنار مسیر مرگ حرکت میکنیم، به طرف مرزمون با قبیلهی خاک میریم و از سمت مرز خودمون با قبیلهی آب، به طرف خونه برمیگردیم.» با گفتنه «خونه» موجی از افتخار و غرور در قلبش سرازیر شد.
از زیر درختان کاج و سرو سر به فلک کشیده گذشتند. چمنهای سبز، زیر پنجههایشان خش خش صدا میکردند. گاهی یک نظر، نور بیرمق آفتاب از لابهلای برگهای درختان خودنمایی میکردند. نسیم سرد پاییزی، خزهایشان را به هم میریخت.
صدای نامفهوم غرش از دوردست شنیده میشد. کمی بعد، بوی تند بنزین و دود به مشام دو گربه رسید. هرچه جلوتر میرفتند، صدای غرش ماشینها، جای صدای طبیعت را میگرفت.
نقرهای بوتههای حاشیهی جاده را کنار زد و جلو رفت. چمنها کمپشت و کمپشتتر شدند تا اینکه به سنگ سیاه و سرد و خشنی رسیدند که از بینهایت تا بینهایت پیچ و تاب میخورد. نقرهای میو کرد: «رسیدیم… به مسیر مرگ!»
میونل با گیجی پرسید: «چرا به آن میگویند «مسیر مرگ»؟»
نقرهای با لبخندی مرموز به جاده اشاره کرد: «خودت ببین!»
میونل به جاده خیره شد و همان لحظه، ماشینی با سرعت بالا از جاده عبور کرد. زیر لب و مات و مبهوت میو کرد: «حالا فهمیدم!»
باد حاصل از رد شدن ماشین، کاغذی را که به درختی در آن طرف مسیر عریض، میخ شده بود، جدا کرد. با رد شدن چند خودروی دیگر، کاغذ در هوا چرخ زد و چرخ زد و به آن طرف مسیر مرگ، جایی که گربهها ایستاده بودند، رسید.
نقرهای به راه افتاد که به مسیر خود ادامه دهند. چند متر جلوتر رفت و ایستاد و منتظر شد که میونل به او بپیوندد: «بیا دیگه!»
اما کاغذ، جلوی پای میونل فرود آمده بود و با نوشتههایش، گربهی لوس را سر جایش خشک کرده بود. نقرهای پرسید: «باید قبل از ناهار، اردوگاه باشیم. چرا نمیای؟»
میونل به سختی میو کرد: «نه نقرهای. تو بیا.»
نقرهای پشت چشم نازک کرد و کنار میونل ایستاد. با اشارهی کارآموز، متوجه کاغذ شد. وقتی از روی آن میخواند، کلمات دور سرش چرخیدند… گمشده… نقرهای… دلتنگشیم… تماس بگیرید… .

پنجههای نقرهای شل شدند. نقرهای سر جایش نشست. باد سردی که وزید، همراه خود این اندیشهی ترسناک را در سر نقرهای راه داد: «میارزید که به خاطر اینجا، زندگیم رو از دست بدم؟»
ادامه دارد…