مجلهی خبری «صبح من»: به محض ورود به اردوگاه، نقرهای، کارامل را دید که گوشهای نشسته و با دُمَش روی خاک را جارو میکند. خاکستری با او صحبت میکرد؛ اما انگار کارامل هیچ چیز را نمیشنید.
نقرهای به میونل گفت: «برو یه چیزی بخور و استراحت کن.»
میونل سرش را پایین انداخت و گفت: «چشم!» و به طرف لانهی کارآموزان رفت.
رعد که از آن دور و برها رد میشد، جلو آمد و کنار نقرهای ایستاد. به اطراف نگاهی انداخت و آهسته پرسید: «ببینم، تو جادو مادو بلدی؟»
نقرهای با تعجب پرسید: «نه! چطور مگه؟»
رعد آهسته و با هیجان میو کرد: «پسر! شاهکار بود! چطوری اون از خود راضی رو وادار کردی بگه چشم؟!»
نقرهای سرش را مغرورانه بالا گرفت: «خب کارم درسته!»
رعد پشت چشم نازک کرد: «خوبه خوبه! یه تعریف ازت کردیم هوا برت نداره!»
نقرهای خندید و ضربهای دوستانه به رعد زد. ناگهان به یاد گرسنگیاش افتاد. به طرف انبار شکار رفت تا چیزی بخورد که در کمال ناامیدی متوجه شد که انبار خالیست. زیرلب میو کرد: «اینم یه ناهار عالی!»
بورانشاه که ظاهراً گرسنه بود، جلو آمد و میو کرد: «زمستونا شکار کم میشه. همهی شکارها میرن توی خواب زمستونی. ما هم مجبوریم بسوزیم و بسازیم!»
نقرهای پرسید: «برم شکار؟»
بورانشاه لبخند زد: «بری که لطف بزرگی در حق ما میکنی!»
نقرهای سرش را پایین آورد و به گروهی از جنگجویان ملحق شد که آمادهی رفتن به شکار بودند. کمی بعد، نقرهای در جنگل برای شکار کبوتری خیز برمیداشت… .
ادامه دارد…